شاهنامه
یادگاری جاودانه ازاستاد سخن ابوالقاسم فردوسی
شاهنامه ای که در اینجا میبینید بمانند همه نسخه های موجود در جهان پس از گذشت بیش از ده قرن از فراز و فرود رخدادها خالی از گزند روزگار نبوده و برای شناخت سره از ناسره باید به کارمایه های گوناگون نگاه کنیم. امیدواریم که این نسخه مورد پسند استادان بزرگ شاهنامه شناس باشد
باکوشش فراوان ما توانسته ایم تا کنون نزدیک به نیمی از این داستان شیرین و دلنشین را به شما ایران دوستان و ایران پرستان پیشکش نماییم. ولی بزودی تمامی آنرا در دسترس شما ارجمندان خواهیم گذاشت
مدیریت تارنمای ایران یاد
بگذار سر به سینهی من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را
شاید که بیش از این نپسندی
به کام عشق آزار این رمیده سر در کمند را
بگذار سر به سینهی من تا بگویمت
اندوه چیست!
عشق کدام است !
غم کجاست !
بگذار تا بگویمت
این مرغ خستهجان
عمریست در هوای تو از آشیان جداست
حساب روزها از دستم مدتهاست در رفته تابستان اومد و رفت پاییز شروع شد و همینجور میره بی اعتنا به ما . بدون توجه به اون چیزی که بر ما گذشت .
پاییز فصل مورد علاقه من فصلی که من آن را با عشق پیوند میزدم.
انگار نه انگار که پاییزه چقدر دلم میخواست تو خیابونهای پوشیده از برگ یا کنار ساحل مواج دریا قدم بزنم و به پاییزهای عمرم و به خزانهای دلم بیاندیشم . شاید بعد از سالها چیزی دستگیرم شد .
نمیدونم چی شد من این بلاگ رو زدم فقط یادمه که احساس کردم گاهی بهتره ناراحتیام رو یه جا بریزم و خالی کنم . چیزهای که زندگی برام رقم زده حتی مواردی که دنیا برای دوستهام به وجود اورده و اونها رو ناراحت کرده ! خودم کم غم ندارم نه ولی غم دیگران اونم دوستهام چیزیه که منو اذیت میکنه .
چه زود داشت خزان این بلاگ ؛ خزان من بهار میشد ولی نشد به همون سرعت و به همون کوتاهی یک نسیم و نم باران بهاری عمر کم یک شبنم اومد و رفت و دوباره من موندم و غمهایی که چند برابر همیشه سنگینی میکرد .
از اینکه بگم شبها گریه میکردم و روزها خنده تصنعی تحویل اینو اون میدادم هیچ خجالت نمیکشم .
زود فراموش کردم که روزگار سیبیست و هزاران چرخ میخورد زود فراموش کردم که :
<<زندگانی سیبی است ؛ گاز باید زد با پوست>>
گذران
تا به کی باید رفت
از دیاری به دیاری دیگر
نتوانم، نتوانم جستن
هر زمان عشقی و یاری دیگر
کاش ما آن دو پرستو بودیم
که همه عمر سفر می کردیم
از بهاری به بهار دیگر
آه، اکنون دیریست
که فرو ریخته در من، گوئی،
تیره آواری از ابر گران
چو می آمیزم، با بوسهء تو
روی لبهایم، می پندارم
می سپارد جان عطری گذران
آنچنان آلوده ست
عشق غمناکم با بیم زوال
که همه زندگیم می لرزد
چون ترا می نگرم
مثل اینست که از پنجره ای
تکدرختم را، سرشار از برگ،
در تب زرد خزان می نگرم
مثل اینست که تصویری را
روی جریان های مغشوش آب روان می نگرم
شب و روز
شب و روز
شب و روز
بگذار که فراموش کنم.
تو چه هستی ، جز یک لحظه، یک لحظه که چشمان
مرا
می گشاید در
برهوت آگاهی ؟
بگذار
که فراموش کنم
رو به غروب
ریخته سرخ غروب
جابجا بر سر سنگ.
کوه خاموش است.
می خروشد رود.
مانده دردامن دشت
خرمنی رنگ کبود.
سایه آمیخته با سایه.
سنگ با سنگ گرفته پیوند.
روز فرسوده به ره می گذرد.
جلوه گر آمده در چشمانش
نقش اندوه پی یک لبخند.
جغد بر کنگره ها می خواند.
لاشخورها، سنگین،
از هوا، تک تک، آیند فرود:
لاشه ای مانده به دشت
کنده منقار ز جا چشمانش،
زیر پیشانی او
مانده دو گود کبود.
تیرگی می آید.
دشت می گیرد آرام.
قصة رنگی روز
می رود رو به تمام.
شاخه ها پژمرده است.
سنگ ها افسرده است.
رود می نالد.
جغد می خواند.
غم بیامیخته با رنگ غروب.
می تراود ز لبم قصة سرد:
دلم افسرده در این تنگ غروب.
*******
سهراب سهراب سهراب هر کی سهراب خون باشه میفهمه این شعر چی گفته !!!
خارم اگر از خاری خارم تو مپنداری.......دانم که مرا با گل یکجا تو نگهداری
گل را تو به آن گویی کز عشق معطر شد.......آن گل که فقط گل بود در حادثه پرپر شد
******
در راه عشق وسوسه ی اهرمن بس است ......پیش آی و گوش دل به پیام سروش کن
******
تو بمن خندیدی و نمی دانستی ...که به چه دلهره ای
سیب را از باغچه ی همسایه مان دزدیدم...باغبان از پی من تند دوید..
سیب را در دست تو دید....غضب آلود بمن کرد نگاه.....سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
تو رفتی...تو رفتی و هنوز... سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان...می دهد آزارم...ومن اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه ی کوچک ما سیب نداشت
گاهی آنقدر دنیا در نظرت زیبا و قشنگ میشه که فکر می کنی این خوشبختی همیشه پایدار هست.
آنقدر در اون خوشی دروغی غرق میشی که یه وقت به خودت میای که می بینی اون خوشبختی خیلی وقته که ازت دور شده و تو وانمود میکردی که خوشبختی و خودتو گول می زدی و اونوقته که خوب که دقت می کنی می بینی از همون اولم اشتباه می کردی و اون یک خوشحالی زود گذر بوده که تو می خواستی اونو به زور برای همیشه پیش خودت نگه داری و نمی خواستی باور کنی که اون خوشبختی مال تو نبوده و اشتباهآ برای یک مدت کوتاه راهشو گم کرده و یه مدتی...
بعضی چیزا رو به زور نمی شه داشت .به هیچ قیمتی نمی شه بهش رسید.
به نظر من بهترین کار اینه که هیچ وقت به هیچ قیمتی به هیچی و هیچ کس دل نبندی فقط در این صورت هست که موقع از دست دادنشون خیلی ضربه نمی خوری.
ما برای چیزهای ناراحت کننده و همین طور چیزهای فوق العاده قشنگ اشک میریزیم چون میدونیم دائمی نیستن ...
اگر بر گل تکیه زنی می شکند
اگر بر آب تکیه زنی می رود
اگر بر تار تکیه زنی می ریزد
اگر بر روز تکیه زنی شب گردد
اگر بر شب تکیه زنی روز گردد
اگر بر دوست تکیه زنی دشمن گردد
که جهان جایگاه تکیه زدن نیست
سست است و بی مقدار
هر روز عوض می شود و هر دم به رنگی در آید
پس بر آن تکیه زن که در جهان نیست
نمی میرد و می ماند
بوده است و هست
دشمن نمی شود و پژمرده نمی گردد
جان می دهد و می گیرد
او خداوند یست که پشت هیچ تکیه کننده ای را خالی نمی کند
نقطه حس
در تنگنای کوچه باغ زندگی
دنبال نقطه ای هستم از حس و وفا
که برایش دلی صفا دهم
روحی را جلا دهم
با بالهایش تا رویا سفر کنم
بستایمش!
و برایش از زندگی بخوانم
از سرای نیلوفری
از نقاط تاریکی و اندوه دلم با خبرش
سازم
برایش از درخت خشکیده بی روح ترانه
ای بخوانم
شعری بسازم و از آن برگی بچینم، رنگ
زرد
به رنگ تمام بی رنگی ها
آن را با نقطه عطف دلم درآمیزم
و با دستانم که همیشه مملوء از پاییز
است
از کوچه های تنگاتنگ تقدیر عبور کنم
ولی افسوس که هنوز این نقطه برایم کور است
نقطه ای که اوج احساس و وفاداری من
است.
به راستی درد عجیبی است...
پس بیا ساده باشیم و آنچنان ساده باشیم
که مهربانی را ببینیم.
پس چه خوب بود کسی برای شب های
بلند من قدری خورشید می آورد...
زندگی چیست؟
زندگی
زندگی چیست؟
زندگی شبیه یک مانع بزرگ است
که مقابل دیدگانت قرار گرفته تا تو را آرام
به نابودی بکشد
و هر بار که می اندیشی از آن گذشته ای
باز خواهد گشت از جایی و بر زمین نفرین
شده می کوبدت
دوستان چه هستند؟
دوستان همان افرادی هستند که می
پنداری هواخواه تواند
اما در واقع دشمنان تو هستند با هویت
های مخفی
و جامدهای مبدل تا رنگ های حقیقی خود
را پنهان کنند
و درست لحظه ای که می پنداری آنقدر با
آنها نزدیکی که دوست خطابشان کنی
عوض خواهند شد و آنگاه که حواست
نباشد گلوی تو را خواهند برید
پول چیست؟
پول چیزی است که آدم را سرحال میاورد
پول ریشه همه کارهای شیطانی است
پول باعث می شود همان ها در نقش
دوست به طرفت باز گردند
آنها که قسم خورده بودند همیشه تو را
عقب نگه دارند
زندگی چیست؟
از زندگی خسته ام
خسته ام از مارهایی که با لبخندهای
دوستانه از پشت خنجر می زنند
از اعتراف به این همه گناه خسته ام
خسته ام از همیشه بخشودن
از اینکه هیچگاه پایانی نمی بینم خسته ام
از اینکه هیچ سهمی ندارم خسته ام
خسته ام از سر و کله زدن با مزخرفاتی که
هیچ شیوه ای را دنبال نمی کنند
از اینکه در اندوه خویش غرق شوم خسته ام
خسته ام از نخوابیدن
خسته ام از تظاهر به همیشگی با توده
مردم
کمبود فهم
می دانی چه می گویم؟
من از همه این چیزهای گند خسته ام و
بیزار
به من می گویی مثبت گاه کنم
چطور انتظار داری مثبت بیاندیشم وقتی
چنین مزخرفی را مثبت نمی بینم؟
همین حالا از همه چیز خسته ام
می دانی چه می گویم؟
فقط بیزار باش
این لپ کلام من است
اینجا را ببین! ... من نشستهام. زیر این بار گناه. پیکرم مدفون است. مثل آن بخت سیاه. یک قدم راهست تا چشم خدا. آنکه چندیست دو دستش خونیست.
اینجا را ببین! ... من نشستهام. آسمان دیشب مرد. قبرش اینجاها نیست. دور است دور.
اینجا را ببین! ... من نشستهام. زیر پایم آب است. آب رگهای غرور. فصلی از راز حضور. آسمان بوسید پیشانی متروکم را. عطر آن دخترک رؤیائی. این هم از مادر شب.
اینجا را ببین! ... من نشستهام. پیرهنم مشکین است. مادر شب مرده. گیسوانش اینجاست. عطر محبوبش هم هست. شاید امشب رفتم. پشت آن جنگل سرد.
اینجا را ببین! ... من نشستهام. عطر رضوان آید. مست آن رایحهی معصومم. عطر مهپیکر شبهای فقیر. من نشستهام.
اینجا را ببین! ... من نشستهام. رد اشکم دیدی؟! سالها بگذشته. من هنوز بیدارم. آه! مادر برخیز. من هنوز بیدارم.
اینجا را ببین! ... من نشستهام. مادر شب مرده. فقر من را بنگر. پیکرش بر خاک است. او گمانم مرده! مادرم، مادر شب برخیز. پسرت نالان است.
اینجا را ببین! ... من نشستهام. دفترم نمناک است. اشک من بر خاک است. شاید امشب رفتم. مادر شب مرده. چه مردانه خواهم مرد. شانهام بیتاب است. نیک بنگر. خدا هم خواب است! لیک این مرد غریب سالهاست بیدار است
گاه و بیگاه....
گاه که در حقارت لحظات نیاز و در اثبات بدیهیات غرائز، چشم بر پای ناتوانم دوختهام
گاه که مشتهای گرهکردهی شهواتم بر پای همیشه همراهم میکوبد
گاه که میخواهم و نمیخواهم
گاه که بر قبرستان گذشتههایی زیبا و تلخ عطسهی مرگ میزنم
گاه که ساز و آواز مردهپرستان را نیک گوش میدهم
گاه که در خیابانهای شهر در پشت صورتک خویش یک دل سیر میگریم
گاه که پدرم میآید و میرود و من در خواب خسته میشوم
گاه که حملهی کفتارهای خالبرتن را در فراسوی رؤیا با نسوج استخوانهایم احساس میکنم
گاه که کولهای از نداشتههایم را برمیدارم و راهی سفر میشوم
گاه که روزها و شبها را در زیر پلکهایم قاب خاتم میگیرم
گاه که خاموش میمانم و حقیر میروم
گاه که همسایهی شب میشوم و دوسه روزی نان خشک میخورم
گاه که حاصل عرقهای شبانهروزیم پشتهای خار میشود برای زمستان
گاه که زهر میشوم در کام پرندهی خوشبختی
گاه که در سرگیجهی عصرهایم خوشیها و ناخوشیهایم را یکجا بالا می آورم
گاه که تا صبح گریه نمیکنم
گاه که خانهمان سرد است ولی من در گرما میسوزم
گاه که نیمهشبها خودفروشی میکنم
گاه که میدوم و نمیدوم
گاه که در زیر چرخهای ارابهی درد، سنگهای بنای وجودم فرومیشکند ...
گاه و بیگاههای خویش را دیشب به شرابی هوسانگیز یکجا فروختم...............
***************
زیباست نه؟... فراموشخانهی جوانیم زیباست ... گلدان پژمردهای که بر طاقچهاش آرام خوابیدهاست. و دخترکی غمگین که در خلوت خویش میگرید........
راه رفتن زیر باران زیباست ... آنگاه که خانه دیگر امن نیست. آنگاه که در هجوم حقارتها دست روی سر بگذاشتهای. و آنگاه که بیمارگونه لبخند میزنی و گاه در قهقههای فاحش اشک میریزی.........
رختکن خاطرات من زیباست ... سرد و سیاه اما برای من همچون خانهی کودکی هایم. آنگاه که نگاههای حیرتزدهام به گذشتهای مملو از درد میخندد.......
زندگی در انتظار زیباست ... هر روز کهنهلباسی به تن میکنی به امید آنکه فردا لباسی نو خواهیداشت. هر روز نانخشکی در آب تر میکنی و با لذت میبلعی به امید آنکه فردا به سفرهای رنگارنگ میهمان خواهیشد. و دستآخر هیچ.........!
لحظههای فرار زیباست ... فرار از دستان کثیف سرنوشت و تقدیری نحس. فرار از غروبی فراگیر. فرار از آنچه نمیخواهی. و گاه فرار از خود...........
خواهشهای بیاثر زیباست ... از صبح میخواهی که کمی زودتر بدمد اما روی برمیگرداند. از ابر میخواهی کمی بیشتر ببارد اما بیاعتنا میرود. از خویشتن خویش میخواهی کمی کمتر اشک بریزد اما خون گریه میکند..........
و از همه زیباتر و دلانگیزتر پرندهی خوشبختیست ...
میگویی با من خواهیسوخت. میگویی پرواز کن و برو ماندنت با من هلاکت است. میگویی دست از قلب زخمی من بردار. میگویی بدون من خوشبختترینی. میگویی انتهای من نابودیست......
لبهایت را میبوسد، اشک میریزد و در آغوشت به خواب میرود........