بزرگترین وبلاگ تخصصی ، تفریحی ایرانیان

بزرگترین وبلاگ تخصصی ، آموزشی و تفریحی ایرانیان

بزرگترین وبلاگ تخصصی ، تفریحی ایرانیان

بزرگترین وبلاگ تخصصی ، آموزشی و تفریحی ایرانیان

شعر مشکلست

نویسنده: ایران من

دیده از دیدار خوبان برگرفتن مشکلستیار زیبا گر هزارت وحشت از وی در دلستآن که در چاه زنخدانش دل بیچارگانپیش از این من دعوی پرهیزگاری کردمیزهر نزدیک خردمندان اگر چه قاتلستمن قدم بیرون نمی​یارم نهاد از کوی دوستباش تا دیوانه گویندم همه فرزانگانآن که می​گوید نظر در صورت خوبان خطاستساربان آهسته ران کآرام جان در محملستگر به صد منزل فراق افتد میان ما و دوستسعدی آسانست با هر کس گرفتن دوستی هر که ما را این نصیحت می​کند بی​حاصلستبامدادان روی او دیدن صباح مقبلستچون ملک محبوس در زندان چاه بابلستباز می​گویم که هر دعوی که کردم باطلستچون ز دست دوست می​گیری شفای عاجلستدوستان معذور داریدم که پایم در گلستترک جان نتوان گرفتن تا تو گویی عاقلستاو همین صورت همی​بیند ز معنی غافلستچارپایان بار بر پشتند و ما را بر دلستهمچنانش در میان جان شیرین منزلستلیک چون پیوند شد خو باز کردن مشکلست

(من از اقلید می آیم)

یه طرف در باره شهر ما میگه:

 

 

 

سلام تبریز من از اقلید میایم از آن شهر دراز تک خیابان

با شما شهر نشینان حرفها دارم

 

از آن شهری که مردانش عصا از کور می دوزدند

شلنگ از دستشویی کفن از گور می دوزدند

 

اگر آیئین دزدان باشد اندر ظلمت شب

ولی این بی مروت ها به زیر نور میدوزدند

 

(من از اقلید می آیم)

 

از آن اقلیدکه در آنجا سوپر مارکت غنیمت هست

ویک دکان خرازی در آنجا فوق قیمت هست

 

بروی درب و دیوارش خس و خاشاک بسیار است

معابر و تکایایش پر از مردان پر هیبت هست

 

از آن اقلید که مردانش به داسی مفتخر هستند

ونیمی از جوانانش بسان کره خر هستند

 

(من از اقلید می آیم)

 

همه چاقو بدست دنبال قتل یکدگر هستند

من هر طوری که باشم ز تو کمتر نمیباشم

 

زبان و لهجه و آب و هوا و علم و فرهنگش

همه پیداست از سیمای نکبت بار مردانش

 

به تابستان بسوزاند مرا گرمای سوزانش

به پاییز بسوزاند مرا سرمای سوزانش

 

زبان و لهجه آنان مرا بیزار میسازد

خیابان درازش مثل قبرستان متروکه

 

از آن شهری که در آنجا تمدن زیر پا رفته

جوانمردی و انصاف هر کدام راه جدا رفته

 

اگر گرگی خورد میشی بماند استخوان از آن

چو گرگی خورده فرهنگت بگو وجدان کجا رفته

 

(من از اقلید می آیم)

 

 

  

 

جواب بروبچه اقلیدی به این طرف: 

 

 

بدان ای خر که شعر آداب دارد

 

الا ای آن که از اقلید گویی

عجب نادان و بس بی چشم و رویی

 

گمان دارم که مست از باده باشی

ویا معتاد و یا آواره باشی

 

برو ای کله پز شاید تو منگی

و یا خوردست بر فرقت کلنگی

 

ز اقلید بی پدر آخر چه دانی

که همچون پشه ای وزوز کنانی

 

بود اقلید اندر فارس چون دُر

ز لوتیها و مشتیها بود پُر

 

همه اقلیدیان مهمان نوازند

غریبان را چو طفلی می نوازند

 

خدا را شکر کن اینجا غریبی

از این رو در نظرها چون حبیبی

 

و الا گردنت بشکسته می شد

دلت از بار غم ها خسته می شد

 

سرت بر باد میدادی زکارت

پشیمان میشدی از غار غارت

 

خر شاعر نمای لنگ باشی

سزاوار چماق و سنگ باشی

 

تو گفتی خر نهی پس چیستی تو؟

اگر خر نیستی پس کیستی تو

 

خر از کار تو اینجا رو سفید است

که خر تر از خودش را هم بدیدست

 

خر بی دستو پایِ زشت و پُرو

عصایت را که دزدیدست بَر گو

 

کفن از گور اقوامت که برده

شلنگ دستشوئیتان را که خورده

 

چه دزدیدند از تو ای خرِ کور

نه در ظلمت چه بردند وَز تو در نور

 

کنون اینجا زمان اعتراف است

زبان بگشا که وقت اعتراف است

 

همه دزدان، تو لِنگ انداز کردی

ره توبه بر آنان باز کردی

 

عصایت را خودت پنهان نمودی

شیلنگ دستشویی را خود ربودی

 

عجب دارم کفن دزدی چرا بود

چه سودی با تو در این ماجرا بود

 

چه کس با داس گوشت را بریده

و یا با آن برایت یونجه چیده

 

سرای عشق و ایمانست اینجا

مگر تبریز و زنجان است اینجا

 

که با دست خود چاقو بسازیم

از این بابت به کار خود بنازیم

 

کمر بندیم بَهر کشتن هم

زنیم همچون شما جفتک دمادم

 

خریت را دگر اثبات کردی

خرِ بیچاره را تو مات کردی

 

چه چیز از لهجه اقلید دیدی

که همچون خر به بستانش دویدی

 

اگر بر آب میگوئیم ما  اُو

اگر بر خواب میگوئیم ما  خُو

 

بدان الفاظ ما پاک و اصیلند

برای احمقی چون تو دلیلند

 

برو فکر زبان زشت خود کن

دِرو آمد نظر بر کشت خود کن

 

که گند گوئید به جای قند هر دم

و یا گُل بگوئید جُل دمادم

 

دگر شعری نگو تو ای خر کور

که از فرهنگ هستی قرنها دور

نامه ای از چارلی چاپلین به دخترش ژرالدین

نامه ای از چارلی چاپلین به دخترش ژرالدین
 
ژرالدین، دخترم : این جا شب است؛ یک شب نوئل در قلعه کوچک من، همه ی این سپاهیان بی سلاح خفته اند، برادر و خواهر تو _ حتی مادرت. به زحمت توانستم بی آنکه این پرندگان خفته را بیدار کنم، خودم را به این اتاق نیمه روشن ، به این اتاق انتظار پیش از مرگ برسانم  . من از تو بسی دورم ، خیلِی دور ...اما چشمانم کور باد اگر یک لحظه تصویر تو را، از چشمخانه من دور کنند. تصویر تو آنجا روی میز هم هست، تصویر تو اینجا روی قلب من نیز هست. اما تو کجایی؟
آنجا در پاریس افسونگر بر روی صحنه پرشکوه تئاتر(شانزه لیزه) می رقصی. این را می دانم و چنان است که گویی در این سکوت شبانگاهی، آهنگ قدمهایت را می شنوم و در این ظلمات زمستانی ، برق ستارگان چشمانت را می بینم. شنیده ام نقش تو در این نمایش پرنور و پرشکوه نقش آن شاهدخت ایرانی است که اسیر خان تاتار شده است
شاهزاده خانم باش و برقص، ستاره باش و بدرخش،اما اگر قهقهه تحسین آمیز تماشاگران و عطر مستی آور گلهایی که برایت فرستاده اند ، ترا فرصت هشیاری داد، در گوشه ای بنشین و نامه ام را بخوان و به صدای پدرت گوش فرادار
من پدر تو هستم ژرالدین، من چارلی چاپلین هستم ، وقتی بچه بودی شب های دراز به بالینت نشستم وبرایت قصه ها گفتم ، قصه زیبای " گرگ خفته در جنگل" قصه " اژدهای بیدار در صحرا" خواب که به چشمان پیرم میآمد، طعنه اش می زدم و می گفتمش برو؛ من در رویای دخترم خفته ام، رویا می دیدم ژرالدین، رویا... رویای فردای تو، رویای امروز تو، دختری می دیدم دختری می دیدم بر روی صحنه، فرشته ای می دیدم بر روی آسمان، که می رقصد و می شنیدم تماشاگران را که می گفتند، " دختره را می بینی؟ " این  دخترهمان دلقک پیره، اسمش یادته؟  " چارلی " آره من چارلی هستم
من دلقک پیری بیش نیستم، امروز نوبت توست، برقص، من با آن شلوار گشاد پاره پاره رقصیدم و تودرجامه ی حریر شاهزادگان می رقصی، این رقص ها و بیشتر از آن، صدای کف زدنهای تماشاگران، گاه ترا به آسمانها خواهد برد
برو، آنجا هم برو، اما گاهی  نیزبه روی زمین بیا و زندگی مردمان را تماشا کن زندگی آن رقاصگان دوره گرد کوچه های تاریک را که با شکم گرسنه م رقصند و یا پاهایی که از بینوایی می لرزد، من یکی از اینان بودم
ژرالدین، در آن شبها ی افسانه ای کودکی، که تا با لالایی قصه های من به خواب می رفتی، من باز بیدار می ماندم، در چهره تو "می نگریستم، ضربان قلبت را می شمردم و از خود می پرسیدم : " چارلی آیا این بچه گربه هرگز ترا خواهد شناخت؟
تو مرا نمی شناسی. ژرالدین در آن شبها بس قصه ها با تو گفتم اما قصه خود را هرگز نگفته ام، این هم داستانی شنیدنی است. داستان آن دلقک گرسنه ای که در پست ترین محلات لندن آواز می خواند و می رقصید و صدقه جمع میکرد، این داستان من است. من درد گرسنگی را چشیده ام، من درد بیخانمانی را کشیده ام، و از این بیشترها من درد حقارت آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج میزداما سکه صدقه رهگذر خودخواهی آنرا می خشکاند، احساس کرده ام با این همه من زنده ام و از زندگان پیش از آنکه بمیرتد نباید حرفی زد. داستان من بکار تو نمی آید، از تو حرف بزنیم، به دنبال نام تو نام من است"چاپلین" با این نام چهل سال بیشتر مردم روی زمین را خندانده ام  بیشتر از آنچه آنان خندیدند خود گریستم. ژرالدین در دنیایی که تو زندگی می کنی، تنها رقص و موسیقی نیست. نیمه شب هنگامی که از سالن پرشکوه تئاتر بیرون بیایی آن تحسین کنندگان ثروتمند را یکسره فراموش کن، اما حال آن راننده تاکسی را که تو را به منزل میرساند بپرس، حال زنش را هم بپرس و اگر آبستن بود و پولی برای خرید بچه اش نداشت چک بکش و پنهانی توی جیب شوهرش بگذار
به نماینده خودم در پاریس دستور داده ام فقط این نوع خرج های تو را بی چون وچرا قبول کند، اما برای خرج های دیگرت باید صورتحساب بفرستی
 
گاه به  گاه با اتوبوس یا مترو شهر را بگرد، مردم را نگاه کن، زنان بیوه و کودکان یتیم را نگاه کن، و دست کم روزی یکبار باخود بگو " من هم یکی از آنها هستم " تو یکی از آنها هستی دخترم ، نه بیشتر
هنر بیش از آنکه دو بال پرواز به انسان بدهد، اغلب دو پای او را نیز می شکند. وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه خود را برتر از تماشاگران رقص خویش بدانی ، همان لحظه صحنه را ترک کن و با اولین تا کسی خود را به حومه پاریس برسان، من آنجا را خوب می شناسم، از قرنها پیش آنجا گهواره بهاری کولیان بوده است. در آنجا رقاصه های مثل خودت را خواهی دید، زیباتر از تو، چالاکتر از تو، مغرورتر از تو،آنجا از نورکورکننده  نورافکن های تئاتر شانزه لیزه خبری نیست. نورافکن رقاصان کولی تنها نورماه است. نگاه کن، خوب نگاه کن، آیا بهتر از تو می رقصند؟ اعتراف کن دخترم، همیشه کسی هست که بهتر از تو می رقصد، همیشه کسی هست که بهتر از تو میزند و این را بدان در خانواده چارلی هرگز کسی آنقدر گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران یا یک گدای کنار رود سن، ناسزایی بدهد. من خواهم مرد و تو خواهی زیست، امید من آنست که هرگز در فقر زندگی نکنی، همراه نامه یک چک سفید برایت می فرستم، هر مبلغی که می خواهی بنویس و بگیر اما همیشه دو فرانک خرج می کنی با خود بگو : " سومین سکه مال من نیست، این باید مال یک مرد گمنام باشد که امشب به یک فرانک نیاز دارد. " جستجویی لازم نیست، این نیازمندان گمنام را اگر بخواهی همه جا خواهی یافت. اگر از پول و سکه با تو حرف میزنم برای آنست که از نیروی فریب و افسون این بچه های شیطان، خوب آگاهم. من زمانی دراز در سیرک زیسته ام و همیشه و هر لحظه بخاطر بندبازانی که از روی ریسمانی نازک را میروند نگران بوده ام اما این حقیقت را با تو بگویم، دخترم؛ مردمان بر روی زمین استوار بیشتر از بندبازان بر روی ریسمان نااستوارسقوط می کنند، نباید که شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را فریب دهد. آن شب این الماس ریسمان نااستوار تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است. شاید روزی چهره زیبای شاهزاده ای تو را گول بزند، آنروز تو بندبازی ناشی خواهی بود و بندبازان ناشی همیشه سقوط میکنند
 
.دل به زر و زیور نبند، زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است و خوشبختانه این الماس بر گردن همه می درخشد
اما اگر روزی دل به آفتاب چهره مردی بستی با او یکدل باش، به مادرت گفته ام در این باره نامه ای برایت بنویسد، او عشق را بهتر از من میشناسد و او برای تعریف یکدلی شایسته تر از من است. کار تو بس دشوار است، این را میدانم که بر روی صحنه جز تکه ای از حریر نازک چیزی بدن تو را نمی پوشاند. بخاطر هنر می توان لخت و عریان روی صحنه رفت و پوشیده تر و باکره تر بازگشت، اما هیچ چیز و هیچکس دیگر در این جهان نیست که شایسته آن باشد که دختری ناخن پایش را بخاطر او عریان کند
برهنگی بیماری عصر ماست، و من پیرمردم و شاید که حرفهای خنده آور میزنم، اما به گمان من تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریانش را دوست می داری، بد نیست اگر اندیشه تو در این باره مال دهسال پیش باشد، مال دوران پوشیدگی، نترس این دهسال ترا پیرتر نخواهد کرد. بهر حال امیدوارم تو آخرین کسی باشی  که تبعه جزیره ی لختی ها می شود. میدانم که پدران و فرزندان همیشه جنگی جاودانی با یکدیگر دارند، با من جنگ کن دخترم، من از کودکان مطیع خوشم نمی آید، با این همه پیش ارز آنکه اشک های من این نامه را تر کند، میخواهم یک امید به خود بدهم، امشب شب نوئل است، شب معجزه است و امیدوارم معجزه ای رخ دهد تا تو آنچه را من براستی می خواستم بگویم، دریافته باشی. چارلی دیگر پیر شده است. ژرالدین به زودی به جای جامه های رقص روزی هم لباس عزا بپوشی و بر سر مزار من بیائی، حاضر به زحمت تو نیستم. تنها گاه گاهی چهره ی خود را در آئینه نگاه کن، آنجا من را نیز خواهی دید،خون من در رگهای توست و امیدوارم حتی آن زمان که خون در رگهای من می خشکد، چارلی را، پدرت را فراموش نکنی
من فرشته نبودم اما تا آنجا که در توان من بود تلاش کردم که ادمی باشم، تو نیز تلاش بکن
 
رویت را می بوسم

معنی نام خود را بدانید!

معنی نام خود را بدانید!

نام های مردان

حرف اول نام مورد نظر خود چیست؟

الف  ب  پ  ت  ث  ج  چ  ح  خ  د  ذ  ر  ز  ژ  س  ش  ص  ض  ط  ظ  ع  غ  ف  ق  ک  گ  ل  م  ن  و  ه  ی

نام های زنان

حرف اول نام مورد نظر خود چیست؟

الف  ب  پ  ت  ث  ج  چ  ح  خ  د  ذ  ر  ز  ژ  س  ش  ص  ض  ط  ظ  ع  غ  ف  ق  ک  گ  ل  م  ن  و  ه  ی

دیوان حافظ شیرازی

دیوان حافظ شیرازی

  • دارای قابلیت جستجو.
  • حرکت صفحه به صفحه در اشعار.
  • فال غزلیات حافظ شیرازی.
  • قابل اجرا بر روی ویندوز اکس پی.
  • حجم فایل 1.6 مگابایت.

  • دانلود