بزرگترین وبلاگ تخصصی ، تفریحی ایرانیان

بزرگترین وبلاگ تخصصی ، آموزشی و تفریحی ایرانیان

بزرگترین وبلاگ تخصصی ، تفریحی ایرانیان

بزرگترین وبلاگ تخصصی ، آموزشی و تفریحی ایرانیان

برای فردای بهتر

بگذار سر به سینه‌ی من تا که بشنوی

آهنگ اشتیاق دلی دردمند را

شاید که بیش از این نپسندی

به کام عشق آزار این رمیده سر در کمند را

بگذار سر به سینه‌ی من تا بگویمت

اندوه چیست!

عشق کدام است !

غم کجاست !

بگذار تا بگویمت

این مرغ خسته‌جان

عمریست در هوای تو از آشیان جداست

حساب روزها از دستم مدتهاست در رفته تابستان اومد و رفت پاییز شروع شد و همینجور میره بی اعتنا به ما . بدون توجه به اون چیزی که بر ما گذشت .

پاییز فصل مورد علاقه من فصلی که من آن را با عشق پیوند میزدم.

 انگار نه انگار که پاییزه چقدر دلم میخواست تو خیابونهای پوشیده از برگ یا کنار ساحل مواج دریا قدم بزنم و به پاییزهای عمرم و به خزانهای دلم بی‌اندیشم . شاید بعد از سالها چیزی دستگیرم شد .  

نمیدونم چی شد من این بلاگ رو زدم فقط یادمه که احساس کردم گاهی بهتره ناراحتیام رو یه جا بریزم و خالی کنم . چیزهای که زندگی برام رقم زده حتی مواردی که دنیا برای دوستهام به وجود اورده و اونها رو ناراحت کرده ! خودم کم غم ندارم نه ولی غم دیگران اونم دوستهام چیزیه که منو اذیت میکنه .

چه زود داشت خزان این بلاگ ؛‌ خزان من بهار میشد ولی نشد به همون سرعت و به همون کوتاهی یک نسیم و  نم باران بهاری عمر کم یک شبنم اومد و رفت و دوباره من موندم و غمهایی که چند برابر همیشه سنگینی میکرد .

از اینکه بگم شبها گریه میکردم و روزها خنده تصنعی تحویل اینو اون میدادم هیچ  خجالت نمیکشم .

زود فراموش کردم که روزگار سیبیست و هزاران چرخ میخورد زود فراموش کردم که :

<<زندگانی سیبی است ؛ گاز باید زد با پوست>>


 

گذران

تا به کی باید رفت
از دیاری به دیاری دیگر
نتوانم، نتوانم جستن
هر زمان عشقی و یاری دیگر
کاش ما آن دو پرستو بودیم
که همه عمر سفر می کردیم
از بهاری به بهار دیگر
آه، اکنون دیریست
که فرو ریخته در من، گوئی،
تیره آواری از ابر گران
چو می آمیزم، با بوسهء تو
روی لبهایم، می پندارم
می سپارد جان عطری گذران

آنچنان آلوده ست
عشق غمناکم با بیم زوال
که همه زندگیم می لرزد
چون ترا می نگرم
مثل اینست که از پنجره ای
تکدرختم را، سرشار از برگ،
در تب زرد خزان می نگرم
مثل اینست که تصویری را
روی جریان های مغشوش آب روان می نگرم
شب و روز
شب و روز
شب و روز

بگذار که فراموش کنم.
تو چه هستی ، جز یک لحظه، یک لحظه که چشمان
مرا
می گشاید در
برهوت آگاهی ؟

بگذار
 که فراموش کنم


رو به غروب

ریخته سرخ غروب

جابجا بر سر سنگ.

کوه خاموش است.

می خروشد رود.

مانده دردامن دشت

خرمنی رنگ کبود.

 

سایه آمیخته با سایه.

سنگ با سنگ گرفته پیوند.

روز فرسوده به ره می گذرد.

جلوه گر آمده در چشمانش

نقش اندوه پی یک لبخند.

 

جغد بر کنگره ها می خواند.

لاشخورها، سنگین،

از هوا، تک تک، آیند فرود:

لاشه ای مانده به دشت

کنده منقار ز جا چشمانش،

زیر پیشانی او

مانده دو گود کبود.

 

تیرگی می آید.

دشت می گیرد آرام.

قصة رنگی روز

می رود رو به تمام.

 

شاخه ها پژمرده است.

سنگ ها افسرده است.

رود می نالد.

جغد می خواند.

غم بیامیخته با رنگ غروب.

می تراود ز لبم قصة سرد:

دلم افسرده در این تنگ غروب.

*******

سهراب سهراب سهراب هر کی سهراب خون باشه میفهمه این شعر چی گفته !!!

 

خارم اگر از خاری خارم تو مپنداری.......دانم که مرا با گل یکجا تو نگهداری

گل را تو به آن گویی کز عشق معطر شد.......آن گل که فقط گل بود در حادثه پرپر شد

******

در راه عشق وسوسه ی اهرمن بس است ......پیش آی و گوش دل به پیام سروش کن

******

تو بمن خندیدی و نمی دانستی ...که به چه دلهره ای

سیب را از باغچه ی همسایه مان دزدیدم...باغبان از پی من تند دوید..

سیب را در دست تو دید....غضب آلود بمن کرد نگاه.....سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

تو رفتی...تو رفتی و هنوز... سالهاست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان...می دهد آزارم...ومن اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چرا باغچه ی کوچک ما سیب نداشت

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد