قارخان | |
قارخان" و "قارخانم"، با دختر زیبایشان "قارناز"، روی درخت چنار پیری توی یک جنگلک تازه تاسیس، در یک لانهی هشتاد سانتی دوخوابهی دوبلکس، زندگی آرامی داشتند. یک روز، یک خانوادهی باکلاس کلاغ آمدند روی شاخهی کناریشان، یک لانهی شصت و پنج سانتی با سونا و جکوزی، رهن کردند. آنها یک پسر داشتند به اسم "قارداش". همان شب، خانوادهی قارخان مقداری تخم کاج برای شب چره برداشتند و به خانهی همسایهی جدیدشان برای خوشامدگویی رفتند. در همان برخورد اول، قارناز و قارداش که چشمشان به هم افتاد، قلبشان به تپش افتاد و نوکهایشان سرخ شد. آن شب، همسایهها تا نزدیکی سحر تخم کاج میشکستند و دربارهی لکلکها جوک تعریف میکردند و میخندیدند. رفت و آمد بین دو همسایه زیاد شد؛ به طوری که "قارنوش خانم"، همسایهی دست راستی و "قارپوز آقا"، همسایهی دست چپی، به این نزدیکی حسودیشان شد و پیش این و آن، از این دو خانواده بدگویی میکردند و یک نسبتهای ناروایی هم میدادند که آدم رویش نمیشود حتی اگر این نسبتها دربارهی خانوادهی کلاغها هم باشد، آنها را نقل کند. قارناز و قارداش، روز به روز علاقهشان به هم بیشتر میشد و حتی توی دانشگاه، همهی همکلاسیها این قضیه را فهمیده بودند و سر به سر آنها میگذاشتند. یکبار هم یک کلاغ سوسول به قارناز متلک گفت. و درست همان شب بود که قارداش، با پرهای خونین به خانه برگشت ! گذشت و گذشت تا این که یک روز، فکر کنم پنج شنبه بود، پدر و مادرها برای شرکت در کنفرانس کلاغ و معضل جهانی شدن، به جنگل بزرگ رفته بودند. قارداش، در حالی که به نوار "نازی قار کن که قارت پر از نیازه" گوش میداد، داشت از پنجره به قارناز که پشت پنجرهشان ایستاده بود، نگاه میکرد، کمکم تحملش را از دست داد؛ از خانه بیرون آمد و به سمت خانهی قارناز رفت.... چشمهایشان که به هم افتاد، نوکهایشان سرخ سرخ شد و قلبشان میخواست از سینه بیرون بزند.... ... سه ساعت طول کشید تا با هم پرهایی را که تمام خانه را برداشته بود،جمع کنند.... چند روز بعد، حال قارناز بد شد و یک بار هر چه صابون خورده بود را.... قارخانم که زن باسلیقه و فهمیدهای بود، حدس زد که ممکن است چه اتفاقی افتاده باشد.... پدرها هم خبر شدند.... شب، خانوادهها با نوک سفید کلاغها دور هم نشستند و تصمیم گرفتند تا همسایهها – به خصوص قارپوز آقا و قارنوش خانم – خبردار نشدهاند، دو تا دل را به هم برسانند.... پسر قارناز و قارداش که سر از تخم درآورد، اسمش را گذاشتند "قاراشمیش". دو تا خانواده، پولهایشان را روی هم گذاشتند و برای آنها یک لانهی چهل سانتی نقلی خریدند. آنها داشتند با خوشبختی زندگیشان را میکردند تا این که یک روز، یک خانوادهی جدید کلاغ آمدند و روی شاخهی کناریشان، یک لانه خریدند. آنها یک دختر داشتند به اسم "قاروره" |
کشکی پشکی، عشق من | |
دیگه با من حرف نزنین، دیگه کاری به کار من نداشته باشین، عاشق شدم. عاشق سخت، خیلی سخت. آخ پدرت بسوزه ای عشق که آخر دسته گل برام به آب دادی،آره الهی بمیرم، من عاشق شدم، عاشق تو عزیزم، توی اتوبوس، پشت سرت نشسته بودم تماشات میکردم. دلم شور میزد، تو در کنار یک آدم سبیلو نشسته بودی و میخندیدی، یک ساعت از ظهر میگذشت. از اداره آمده بودی، خسته بودی، حق داشتی نگاهت میکردم. آب دهانم را قورت میدادم، آب دماغم نیز جاری شده بود، پروردگارا، من در آن لحظه چطور گرفتار شدم؟ غلط کردم. دیگه پام را توی کفش خانمهای اداری نمیکنم، خوش به حال تو که توی اداره کار میکنی، خوش به حال رئیست، مرئوست، پیشخدمتت، ماشینت، کاغذت، میزت، صندلیت، دسته صندلیت، آخ بر پدرت لعنت! ای عشق! محو تماشای تو بودم، دلم غش میرفت، چشمام سیاهی میرفت، هیچ جا را نمیدیدم. پیراهن آبیرنگت مرا مجذوب میساخت. رکاب زیر پیراهنت هم از زیر معلوم بود، لاک ناخنت دلم را خون میکرد. لااقل یک لحظه برنگشتی و مرا تماشا کنی تا ببینی چطور میسوزم، داشتم کباب میشدم. پخته میشدم. میخواستم زلفهای فرفریت را مثل پشمک بخورم اما خوردنی نبود. سرت را تکان دادی. زلفت به ریشم خورد. ریشم به سبیلم چسبید، مست شدم، دیوانه شدم. اقرار کردم. آخ اقرار کردم که عاعاعاش. شقم. آره عاشق... عشقی که توی اتوبوس گل بکنه خیلی مضحک میشه. ای کاش اتوبوس در آن گرمای کذایی پنچر میشد. خورد میشد. میشکست، تا من بیشتر بتوانم تو را از پشت سر تماشا کنم. دلم میخواست بیایم توی ادارهای که تو کار میکنی پیشخدمت بشم، تو را به خدا به من رحم کن، من میمیرم، حالا پشیمانم، پشیمانم که چرا نویسندگان در روزنامهها مینویسند خانمها نباید در اداره کار بکنند. نه، نه اشتباه محض است. عزیزیم جای تو روی چشم روسا است. این چه حرفیه؟ کی میخواد بهتر از تو در اداره باشد؟ هر وقت با اون نکره گردن کلفتی که پهلوت نشسته بود صحبت میکردی دلم آتیش میگرفت. جگرم پایین میریخت. رودههام صدا میکرد. قلوههام بالا پایین میرفت. کباب میشدم، چلو میشدم، کتلت میشدم، آبگوشت میشدم، به خدا همه چیز میشدم، اوف! زندگی چه شیرین است، چه تلخ است، شور است و بیمزه است! در آن لحظه فهمیدم استخدام خانمها چه لذتی دارد، در آن موقع ملتفت شدم که اگر منم رئیس باشم تو و امثال تو را استخدام میکنم. بگور بابای سایرین! ای عشق، ای اتوبوس، ای ساعت یک بعدازظهر، کجایید؟ فکر میکردم تو الان پیاده میشوی، میروی، میروی و محل سگ هم به من نمیگذاری، ای خدا! نمیدونم ادارهاش کجاست، نمیدونم رئیسش کیه؟ همینقدر فهمیدم که به رفیق پهلودستیش میگفت: اداره ما... اداره ما... فقط همین. الهی قربون اداره ما بشم. چه جای خوبی است. آیا شماره تلفنش چنده؟ با خود میگفتم ای کسیکه زلفت را به ریشم زدی، بدانکه از این به بعد ریشم را نمیتراشم و به عنوان خاطره عشقی که در اتوبوس بهم زدیم نگاهش میدارم. بگذار تا سر زانوم بیاد، بگذار زمین را جارو بزنه. تمام این افکار و اندیشهها مثل برق از مخیلهام میگذشت. اما خدا را شکر، موقعی که پیاده شدی و نیشت را برای خداحافظی بازکردی، دندونهای مصنوعیت، چروکهای صورتت، چشمهای بینور و گودافتادهآت مرا به خود آورد. آره عزیز دلم، تو پیر بودی، خیلی خیلی پیر، ابدا به درد من نمیخوردی. الحمدلله که این عشق و عاشقی زود طلوع کرد و زود هم غروب نمود وگرنه دل و جگرم را به طور الکی برای همیشه از دست داده بودم |
نصیحت به خانم ها
مرد مجرد: مردیست که فرصت بدبخت کردن یک زن را از دست داده است!
مردها همه مثل هماند فقط صورتهایشان فرق میکند!
عشق «کور» است اما ازدواج واقعا «چشم بازکن» است!
اگر مردی از شما پرسید به چه دسته کتابی علاقهمندید بگویید به دسته چک!
به یاد داشته باشید شوخی کردن با مرد برای او این مفهوم را ندارد که دارید به او جوک و لطیفه تعریف میکنید، بلکه آنها فکر میکنند که دارید به آنها میخندید و دستشان میاندازید!
اگر مرد به قصد قهر، خانه را ترک کرد شما هم در را ببندید!
بهترین راه برای وادار کردن یک مرد به انجام دادن کاری اینست که به او بگویید برای انجام آن کار خیلی پیر است
قدر آقایان را بدانید
بس است فمینیستبازی! دست از سر کچل ما بردارید. آخر ما چه هیزمی به شما فروختیم (تر و خشکش پیشکش) که با ما اینجوری میکنید؟! چرا چشم دیدن ما را ندارید؟! فکر کردهاید چه مثلاً؟! آقایان نباشند دنیا بهشت میشود؟!
اصلاً شما چه میکنید؟! خدمت سربازی که نمیروید، نفقه که بهمان نمیدهید، خرجتان هم که الی ماشاءالله!... چه؟!
قلاببافی؟!! گلچینی؟!! نمیخواهیم، نمیخواهیم، آن رومیزیهای کج و کوله! جک و جانورهایی که میسازید را هم میرویم از مغازه سر کوچه میخریم.
چرا قدر آقایان را نمیدانید؟! کم برایتان ظرف شستند؟ سوسک گرفتند؟ قدتان نمیرسید از آن بالا کاسه و بشقاب آوردند پایین؟
اگر اینها نباشند چه کسی بهتان لینک میدهد؟ اصلاً چه کسی وبلاگتان را میخواند؟! ندیدید میآیند الکی الکی قربان صدقهتان میروند و از نوشتههایتان تعریف میکنند؟! توی چت هم که دیگه هیچی...
شما فکر کردهاید اگر مردها نباشند، دنیا اداره میشود؟! نه خانم جان! نه! این تعداد جنگ و خونریزی که در صحنه جهانی مشاهده میکنید، و اصلاً اینکه زمین در مدار معینی گردش میکند مرهون حضور آقایان در عرصه قدرت است.
اگر قدرت دست شما بود که اصلاً آدم زنده در دنیا باقی نمیگذاشتید! ظرف چند روز جنگ هستهای و متلاشی کردن کره خاکی و خروج آن از مدار. ما که دیدهایم... وقتی دعوایتان میشود نزدیک است کله یکدیگر را بکنید!! باز طفلک آقایان چک و چانه هم را پایین میآورند.
نمیدانیم کدام مادر مردهای این کلمه حقوق زنان را انداخت توی دهانتان؟! مگر ما چقدر حقوق میگیریم؟! تازه اگر بندهخدایی پیدا شود و خداینکرده دوتا خانم را به گورآباد برساند، باید به اندازه یک مرد دیه بدهد!!
اِهِه... این دیگر چه بساطی است؟!! اعصابمان را خراب کردید! بس است دیگر...
زندگی مرد سالاری
مرد خونه: زن... پاشو اون کرکره رو بکش کسی ما رو نبینه.
مادر بچهها: وا! به من چه؟ خودت بکش!
مرد خونه: زن پاشو! اعصاب منو خورد نکن!
مادر بچهها: پا نشم مثلا چه غلطی میخوای بکنی؟
مرد خونه: عجب روزگاری شده! اون زمونا خدا بیامرز ننهمون جرات نمیکرد بدون اجازه آقامون آب بخوره! بنده خدا وقتی آقامون میومد مثل پروانه دور و ورش میچرخید...
مادر بچهها: خبه خبه حالا! گذشت اون دور و زمونه!
مرد خونه: بابا ده پاشو اون کرکره رو بکش، میخوام این دو تا پیرهن رو اتو بزنم خبر مرگم! نمیخوام در و همسایه از پنجره بینن، آبرومون بره!
مادر بچهها: وا...! حالا مثلا یکى هم دیدت. آسمون به زمین میاد؟
مرد خونه: نه پس! میخاى منو با این سیبیلا، اتو به دست ببینن؟! نمیگن این مرد غیرتش کجا رفته؟!
مادر بچهها: وا...! اتو چه ربطى به غیرت داره مرد؟ میگما...، دارى اتو میکنی، اون دامن سیاهه منو هم یه اتو بزن... نسوزونیشا؟!
مرد خونه: بفرما! خداتو شکر زن! میگما، حسن آقا زنگ زد بگو آقامون رفته دم حجره دیر وقت میاد! نگى داره اتو میکنه آبروم میرهها!
مادر بچهها: نه که خودش نمیکنه؟! زرى خانوم میگفت همه ظرفاى خونه رو حسن آقا میشوره!
مرد خونه: میشوره که میشوره! اصلا ما به مردم چیکار داریم؟ دهه! زن پاشو لا اقل یه آبگوشت بار بزار بریزیم تو این شیکم صاب مرده!
مادر بچهها: گوشتمون تموم شده...
مرد خونه: یعنى چى؟ تو که همش نون و ماست به خورد ما میدی! پس اون 5 کیلو گوشتى که هفته پیش خریدم چى شد زن؟
مادر بچهها: اون کباب پریشب کوفت بود خوردی؟!
مرد خونه: تو به نون و پنیر و هندونه میگى «کباب»؟!
زن خونه: حالا اون هیچی، اون دو تا قابلمه خورش قیمه که درست کردم بردى پیش خواهر جونت یادت رفته؟
مرد خونه: خیلى خب بس کن زن! اینقدر روح منو سوهان نکش! بزار برم به کارم برسم!
مادر بچهها: من که چیزى نگفتم! خودت شروع کردی!
مرد خونه: حالا بسه دیگه! حسن آقا رو یادت نرهها! اگه زنگ زد بگو برا آقامون کار پیش اومد رفت سر حجره!
مادر بچهها: خیلى خب بابا! تو یه روز یه لباس میخاى اتو کنىها! میکشى آدمو! من برم ببینم این ذلیل شده کجا رفته...
مرده خونه: اهه...! این چه وضعیه؟ اینطورى دم در وا نستا! بیا تو! همسایهها میبینن! روتو بپوشون! حالا گیریم تو رو هم نبینن. اگه چشمشون از لای در بیفته تو و منو با این وضعیت ببینن چی جوابشونو بدم؟
مادر بچهها: چشم! میام تو آخ که این غیرتت منو کشته!
مرد خونه: چه کنیم دیگه! فکر کردى ما مثل حاج مهدى هستیم که ناموسمونو بزاریم همینجورى ولنگ و واز بره دم در؟ راستى دیدى زنشو اصلا؟ دیدى چه جورى پر و پاچه شو میریزه بیرون و شرم هم نمیکنه؟!
مادر بچهها: ماشالله! منو بگو گفتم شوهرم غیرت داره!
مرد خونه: ما که چیزى نگفتیم! حالا بى شوخى دیدیش؟!
مادر بچهها - قابلمه = تلق!
مرد خونه + قابلمه = آوووووووووخ
پسرا، پسرا، یه کم خودتونو تحویل بگیرید
سوسکه داشت از دیوار بالا میرفت، خودشو تو آیینه دید گفت: قربون دست و پای بلورم برم...
شازده با یکی از خانوم خوشگلا قرار داره، حدود ۶۰ ساعته داره به قیافش ور میره و همچین به آیینه چسبیده که انگار نیمه وجودشو بغل کرده. خودشو برانداز میکنه میگه :اوووم، خودمونیمها! عجب خوشگل شدم! شدم خودِ تام کروز. خداییش راست میگن که پسر پسر قند عسل.
چشم و ابرومو که نگو، بیسته بیسته. حالا یه کم ابروهام پرپشته و چشمام ریز دلیل نمیشه. اصلا اگه ابروهای ما پرپشت نباشه که دیگه مرد نیستیم. میشیم ضعیفه. مژه هم اونقدرها تو چهره تاثیر نداره. بود و نبودش یکیه.
ممدم از رو حسودی میگه: مثل یه تیکه گوشته که با گوشکوب زدن روش. دماغ خودشو ندیده... مثل بادمجون آفت زدس... تازشم... گیریم دماغم مثل گوشت کوبیده باشه! بده؟ آدم یاد غذاهای سنتی میوفته...!؟
شمسی خانوم میگه انگار با دمپایی زدن رو لبات کبود شده... بیخود میگه بخدا... اینو میگه که اعتماد به نفسم بیاد پایین تا برم دختر ترشیدشو بگیرم... کور خوندی جونم...!
موهامم فرفریه که باشه... مگه زمان شاه همه موهای لخت داشتن. اینم قرو فرای سوسولای امروزیه.اصلا خوشم نمیاد...
اوووووم، هیکلمم که هیکل آرنولده (اگه شکمشو ندیده بگیری) از قدیمم گفتن مرد باید مرد باشه،
چاغو بداخلاق باشه!
خداییش اگه منو نپسنده خیلی بد سلیقس .شایدم عاشق یکی دیگس. شایدم....
...و همین طور توجیهات ادامه دارند.
شاید این مطلب در حد یه طنز باشه اما خداییش من موندم تو کف این پسرا که چقدر خودشونو تحویل می گیرند و واقعیات رو با اینجور توجیهاتشون بی خیال میشن...
یعنی این اعتماد به نفسشون ریشه در کجا داره؟
نتیجه گیری اخلاقی: توجیه، توجیه، توجیه!
نتیجه گیری غیر اخلاقی: مرده شور ترکیبت!
نتیجه گیری وراثتی: تره به تخمش میره، حسنی به باباش!
نتیجه گیری روانشناختی: اعتماد به نفس کاذب در پسران!
نتیجه گیری پزشکی: این مرض مسری است و هیچ نوع دوا درمونی ندارد
اعلامیه مردانه
بدینوســیله ما مردان محــترم کره زمین و حومه که از قوانین و مقـررات و آیینها و این کارو بکن، این کارو نکنهائی که نامردانه از سوی جامعه نامرد زنان بر ما تحمیل گردیده و بدجوری حالمان را گرفــته به تنگ آمدهایم، بر آن شــدیم که از سوی هیئت مردان کره زمین و حومه، حرفها و نظــرات خود را توسط این اعلانیه به گوش زنانی که حقوق ما مردان را پایمال میکنند برسانیم. و از آنجا که کلیه موارد زیر در یک درجه اولویت قــرار دارند، شماره موارد، همه «1» خواهد بود:
1- درست است که ما بعضی مواقع به شما فکر نمیکنیم، ولی دنیا که به آخر نمیرسه؟ چرا اینو درک نمیکنین بابا؟
1- وقـتی جایی داریم میریم، به پیر، به پیغمبر، هرچی میپوشین قشنگه و بهتون میاد! اینقــدر سئوال نکنید!
1- چپ میریم، راست میریم، آبغوره میگیری، به جون خودم وخودت یه کارخونه آبغورهگیری بزن پول توشـه!
1- بابا هرچی میخواین رو راست بگین! چرا طفـــره میرین؟ به ما چه که شوهرخواهرت برای خواهرت گردنبند مروارید خریده؟ منظورتون چیه؟!
1- حواس ندارم خب! چرا قهر میکنی؟! خب آدمیزاد یادش میره تولدت و سالگرد ازدواجمون کی بوده! دو روز قبلش بهم یادآوری کنی میمیری؟
1- بابا ! من نوکرتم! شما فقط هم با «آره» و «نــه» جوابمو بدی کافــیه! دلیل و برهان و این چیزا نمیخواد دیگه!
1- وقـتی مشـکلی داری که میتونم حلش کنم، بیا نوکرتم هسـتم. ولی اگه فـقط میخوای درد دل کنی و خودتو لوس کنی، من نوکرتم! دست از سر ما ور دار! برو به دوســتات تلفن کن!
1- اگه میگی 17 ماهه که سردردی داری و نمیشـه بهت نزدیک شد، پس قضــیه جدیه! برو پیش دکـتر خب!
1- بابا! بنزین زدن که کاری نداره!! جون مادرت خودت بزن!
1- اگه یه چیزی گفـتیم که ازش دو جور برداشت کرد، به خدا منظـور ما اون برداشـت خوبه بوده! آتیش به پا نکن!
1- حسودی نکن نوکرتم! بهـت هم بر نخوره! خدا چشم داده برای دیدن و لذت بردن از زیبائیها!
1- اگه فکر میکنی که میدونی چیکار باید کرد و چه جوری، پس دست از سر ما وردار و خودت کارو تموم کن!
1- آخه من نوکرتم! تمام زندگیمون که نمیتونه مثل اون سه چهار هـفـته اول باشـه! چرا نمیفهــمی؟
1- بابا! من که علم غیب ندارم، از اونچه که تو کله سرکار خانوم هم میگذره خبر ندارم! از روی چشمات هم نمیفـهمم چــته! زبون که داری ماشــالله! خودت بگو دردت چیه!
1- وقـتی میپرسم «چه شـده؟» و تو میگی «هیچی!»، ما که میدونیم داری دروغ میگی و «یه چیزی شـده!» ولی به روی خودمون نمیاریم که درگیر عواقب وخیم بعــدیاش نشــیم!
... همین!
جهت تهیه پروندههای (Portable Document Format) فارسی لازم است تا مراحل زیر را دنبال کنید:
- ابتدا نسخهای از برنامه Adobe Acrobat Distillerترجیحاً نگارش 4.0 یا بالاتر، که برای زبانهای خاورمیانهای بازبینی شده است را نصب نمایید.
- همچنین لازم است تا در ابتدای امر چاپگری از نوعPostScript را (مانند چاپگر AGFA-Avantra 44SF v2013.108 که میتوان از لیست درایورهای چاپگرهای استاندارد ویندوز انتخاب نمود)، نصب نمایید. همچنین توصیه میشود که خروجی این چاپگر را بر روی فایل تنظیم نمایید. (بدین منظور کافیاست تا جعبه محاورهای نصب چاپگر خروجی چاپگر را برروی File : (Creates a file on disk) انتخاب نمایید.
- حال میتوانید از برنامههای مختلف، همانند Microsoft Word، پرونده مورد نظر را ایجاد کرده، با استفاده از دستور چاپ برنامه مربوطه، پرونده ایجاد شده را به قالب Post Script تبدیل نمایید.
لازم به ذکر است که شما در این قسمت عملا یک فایل با پسوند .prn ایجاد خواهید نمود.
- برنامه Adobe Acrobat Distiller را فراخوانده و گزینههای مختلف مربوط به این برنامه را با توجه به کاربرد مورد نظرتان تنظیم نمایید.
- حال پرونده مذکور را باز کرده و نام و مسیر پرونده خروجی را تعیین نمایید.
- بدین ترتیب پرونده مورد نظر شما با قالب PDF در مسیر تعیین شده ایجاد خواهد شد
شاید شما هم دوست داشته باشید که زمان ایجاد صفحه های سایت خودتون رو برای بازدیدکنندگان به نمایش بگذارید. این کار را می توانید با یک کد بسیار کوچک انجام دهید.
همین طور که می بینید این که بسیار ساده است و برای نمایش عدد واقعی آن باید قسمت اول رو در ابتدای کدها و قسمت بعدی رو هم در آخر کدها تون اضافه کنید تا عدد نمایش داده شوند به واقعیت نزدیکتر باشد.
این کد فقط ۳ رقم را نشان می دهد که شما می توانید آن را تغییر دهید در ضمن این زمان سرور هست که نمایش داده می شود نه کلاینت.
منبع: زمان پی اچ پی
تصادفات در دنیا دلایل مختلفی دارد که از این قبیل میباشد
1- در آلمان به علت وجود اتوبانهای فوقالعاده بزرگ و شرایط بارانی و سرعت بالای اتومبیلها، تصادفات بسیار شدیدی اتفاق میافتد.
2- در بسیاری از کشورها بعلت یخبندان و مه شدید تصادف روی میدهد.
3- در هندوستان آمدن گاوها وسط خیابان باعث بوجود آمدن تصادف میگردد.
4- ....
و اما در ایران
علت اصلی تصادفات
1- عقدهای بودن رانندگانی که اتومبیل خوب، سریع و نو ندارند. این افراد اصلاً علاقه به کنار رفتن از خط سوم ندارند.
2- کل کل کردن جوات دنجروسها که در 50% این موارد منجر به تصادفات خسارتی میشود
3- اتومبیلهای پلاک دولتی که بعضی از رانندگان این خودروها به صرف اینکه پلاک آنها مربوط به سازمان دولتی است احساس مصونیت از دادن خسارت میکنند و در هنگام رانندگی در سطح شهر بسیار بیمبالاتاند
4- روابط موش و گربهای، گربه و سگی و... که در مورد اتومبیلها هم بصورت غریزهای وجود دارد:
- 18 چرخ با 10 چرخ دشمن است، 10 چرخ با خاور، خاور با نیسان، نیسان با پیکان و پیکان وانت با مزدا 1000 بیچاره!!
- در گونهای اتوبوس و کامیون با سواری
ـ در اتومبیلهای سواری در ایران بنز با پژو ، پژو با پراید، پراید با رنو، رنو با پیکان و پیکان با همه!! و رنو با ژیان
5- یکی دیگر از علل تصادفات، خود شیفتگی رانندگان است که آنقدر از رانندگی خود عشق میکنند که در یک تقاطع خالی چپ میکنند.
6- یکی دیگر از همین علل جادههای ایران است که مناسب ترین جاده برای بازیهای کامپیوتری میباشد، چون هر لحظه امکان دارد که جاده بدون هیچ اطلاعی تمام شود یا بپیچد، یا یک چاله به شما به عنوان سورپرایز داده شود.
7- مابقی دلایل را که قابل طرح بودهاند تلویزیون گفته است!