در بیداری لحظهها پیکرم کنار نهر خروشان لغزید. مرغی روشن فرود آمد و لبخند گیج مرا برچید و پرید. ابری پیدا شد و بخار سرشکم را در شتاب شفافش نوشید . نسیمی برهنه و بی پایان سر کرد و خطوط چهرهام را آشفت و گذشت. درختی تابان پیکرم را در سایه سیاهش بلعید. طوفانی سر رسید و جا پایم را ربود. نگاهی به روی نهر خروشان خم شد: تصویری شکست. خیالی از هم گسیخت.
به روی شط وحشت برگی لرزانم ، ریشهات را بیاویز. من از صداها گذشتم. روشنی را رها کردم. رؤیای کلید از دستم افتاد. کنار راه زمان دراز کشیدم. ستارهها در سردی رگهایم لرزیدند. خاک تپید. هوا موجی زد. علف ها ریزش رؤیا را در چشمانم شنیدند: میان دو دست تمنایم روییدی، در من تراویدی. آهنگ تاریک اندامت را شنیدم: «نه صدایم و نه روشنی. طنین تنهایی تو هستم، طنین تاریکی تو.» سکوتم را شنیدی: «بسان نسیمی از روی خودم بر خواهم خاست ، درها را خواهیم گشود، در شب جاویدان خواهم وزید.» چشمانت را گشودی: شب در من فرود آمد.
کنار مشتی خاک در دور دست خودم، تنها نشسته ام. نوسانها خاک شد و خاک ها از میان انگشتانم لغزید و فرو ریخت. شبیه هیچ شدهای! چهرهات را به سردی خاک بسپار. اوج خودم را گم کرده ام. میترسم ، از لحظه بعد، و از این پنجرهای که به روی احساسم گشوده شد. برگی روی فراموشی دستم افتاد: برگ اقاقیا! بوی ترانه ای گمشده میدهد، بوی لالایی که روی چهره ی مادرم نوسان میکند. از پنجره غروب را به دیوار کودکیام تماشا میکنم. بیهوده بود، بیهوده بود. این دیوار، روی درهای باغ سبز فرو ریخت. زنجیر طلایی بازیها، و دریچه روشن قصهها، زیر این آوار رفت. آن طرف، سیاهی من پیداست: روی بام گنبدی کاهگلی ایستادهام، شبیه غمی. و نگاهم را در بخار غروب ریخته ام. روی این پلهها غمی، تنها، نشست. در این دهلیزها انتظاری سرگردان بود. «من» دیرین روی این شبکههای سبز سفالی خاموش شد. در سایه - آفتاب این درخت اقاقیا، گرفتن خورشید را در ترسی شیرین تماشا کرد. خورشید، در پنجره میسوزد. پنجره لبریز برگها شد. با برگی لغزیدم. پیوند رشتهها با من نیست. من هوای خودم را مینوشم. و در دوردست خودم، تنها، نشسته ام. انگشتم خاکها را زیر و رو میکند و تصویرها را به هم میپاشد، میلغزد، خوابش میبرد. تصویری میکشد، تصویری سبز: شاخهها ، برگها. روی باغهای روشن پرواز میکنم. چشمانم لبریز علفها میشود و تپشهایم با شاخ و برگها میآمیزد. میپرم، میپرم. روی دشتی دور افتاده آفتاب بالهایم را میسوزاند و من در نفرت بیداری به خاک میافتم. کسی روی خاکستر بالهایم راه میرود. دستی روی پیشانیام کشیده شد، من سایه شدم: «شاسوسا» تو هستی؟ دیر کردی: از لالایی کودکی، تا خیرگی این آفتاب، انتظار ترا داشتم. در شب سبز شبکهها صدایت زدم، در سحر رودخانه، در آفتاب مرمرها. و در این عطش تاریکی صدایت میزنم: «شاسوسا»! این دشت آفتابی را شب کن تا من، راه گمشده را پیدا کنم، و در جا پای خودم خاموش شوم. «شاسوسا» وزش سیاه و برهنه! خاک زندگی ام را فرا گیر. لبهایش از سکوت بود. انگشتش به هیچ سو لغزید. ناگهان، طرح چهرهاش از هم پاشید، و غبارش را باد برد. روی علفهای اشک آلود براه افتادهام. خوابی را میان این علفها گم کردهام. دستهایم پر از بیهودگی جست و جوهاست. «من» دیرین تنها، در این دشتها پرسه زد. هنگامی که مُرد رؤیای شبکهها، و بوی اقاقیا میان انگشتانش بود. روی غمی راه افتادهام. به شبی نزدیکم. سیاهی من پیداست: در شب «آن روزها» فانوس گرفته ام. درخت اقاقیا در روشنی فانوس ایستاده. برگهایش خوابیدهاند، شبیه لالایی شدهاند. مادرم را میشنوم. خورشید با پنجره آمیخته. زمزمه مادرم به آهنگ جنبش برگهاست. گهوارهای نوسان میکند. پشت این دیوار، کتیبهای میتراشند. میشنوی؟ میان دو لحظه ی پوچ، درآمد و رفتم. انگار دری به سردی خاک باز کردم: گورستان به زندگیام تابید. بازیهای کودکیام، روی این سنگهای سیاه پلاسیدند. سنگها را میشنوم: ابدیت غم. کنار قبر انتظار چه بیهوده است. «شاسوسا» روی مرمر سیاهی روییده بود: «شاسوسا» شبیه تاریک من! به آفتاب آلودهام. تاریکم کن، تاریک تاریک، شب اندامت را در من ریز. دستم را ببین: راه زندگیام در تو خاموش میشود. راهی در تهی، سفری به تاریکی: صدای زنگ قافله را میشنوی؟ با مشتی کابوس هم سفر شدهام. راه از شب آغاز شد، به آفتاب رسید، و اکنون از مرز تاریکی میگذرد قافله از رودی کم ژرفا گذشت. سپیده دم روی موجها ریخت. چهرهای در آب نقره گون به مرگ میخندد: «شاسوسا» ! «شاسوسا»! در مه تصویرها، قبرها نفس میکشند. لبخند «شاسوسا» به خاک میریزد. و انگشتش جای گمشدهای را نشان میدهد: کتیبهای! سنگ نوسان میکند. گلهای اقاقیا در لالایی مادرم میشکفد: ابدیت در شاخههاست. کنار مشتی خاک در دوردست خودم، تنها، نشستهام. برگها روی احساسم میلغزند.
شبنم مهتاب میبارد. دشت سرشار از بخار آبی گلهای نیلوفر. میدرخشد روی خاک آیینهای بی طرح. مرز میلغزد ز روی دست. من، کجا لغزیدهام در خواب؟ مانده سرگردان نگاهم در شب آرام آیینه. برگ تصویری نمیافتد در این مرداب. او، خدای دشت، میپیچد صدایش در بخار درههای دور: مو پریشانهای باد! گـَرد خواب از تن بیافشانید. دانه ای تاریک مانده در نشیب دشت، دانه را در خاک آیینه نهان سازید. مو پریشانهای باد از تن بدر آورده تور خواب دانه را در خاک ترد و بی نم آیینه میکارند. او، خدای دشت، میریزد صدایش را به جام سبز خاموشی: در عطش میسوزد اکنون دانه ی تاریک، خاک آیینه کنید از اشک گرم چشمتان سیراب. حوریان چشمه با سرپنجههای سیم میزدایند از بلور دیده دود خواب. ابر چشم حوریان چشمه میبارد. تار و پود خاک میلرزد. میوزد بر من نسیم سرد هشیاری. ای خدای دشت نیلوفر! کو کلید نقره ی درهای بیداری؟ در نشیب شب صدای حوریان چشمه میلغزد: ای در این افسون نهاده پای، چشمها را کرده سرشار از مه تصویر! باز کن درهای بی روزن تا نهفته پردهها در رقص عطری مست جان گیرند. – حوریان چشمه! شویید از نگاهم نقش جادو را. مو پریشانهای باد! برگهای وهم را از شاخههای من فرو ریزید. حوریان و مو پریشانها هم آوا: او ز روزنهای عطر آلود روی خاک لحظههای دور میبیند گلی همرنگ، لذتی تاریک میسوزد نگاهش را. ای خدای دشت نیلوفر! بازگردان رهرو بی تاب را از جاده ی رویا. – کیست میریزد فسون در چشمه سار خواب؟ دستهای شب مه آلود است. شعلهای از روی آیینه چو موجی میرود بالا. کسیت این آتش تن بی طرح رویایی؟ ای خدای دشت نیلوفر! نیست در من تاب زیبایی. حوریان چشمه در زیر غبار ماه: ای تماشا برده تاب تو! زد جوانه شاخه ی عریان خواب تو. در شب شفاف او طنین جام تنهایی است. تار و پودش رنج و زیبایی است. در بخار درههای دور میپیچد صدا آرام: او طنین جام تنهایی است. تار و پودش رنج و زیبایی است. رشته ی گرم نگاهم میرود همراه رود رنگ: من درون نور – باران قصر سیم کودکی بودم، جوی رویاها گلی میبرد. همره آب شتابان میدویدم مست زیبایی. پنجهام در مرز بیداری در مه تاریک نومیدی فرو میرفت. ای تپشهایت شده در بستر پندار من پرپر! دور از هم، در کجا سرگشته میرفتیم ما ، دو شط وحشی آهنگ، ما، دو مرغ شاخه ی اندوه، ما، دو موج سرکش همرنگ؟ مو پریشانهای باد از دوردست دشت: تارهای نقش میپیچد به گرد پنجههای او. ای نسیم سرد هشیاری! دور کن موج نگاهش را از کنار روزن رنگین بیداری. در ته شب حوریان چشمه میخوانند: ریشههای روشنایی میشکافد صخره ی شب را. زیر چرخ وحشی گردونه ی خورشید بشکند گر پیکر بی تاب آیینه او چو عطری میپرد از دشت نیلوفر، او، گل بی طرح آیینه. او، شکوه شبنم رویا. – خواب میبیند نهال شعله گویا تندبادی را. کسیت میلغزاند امشب دود را بر چهره ی مرمر؟ او، خدای دشت نیلوفر، جام شب را میکند لبریز آوایش: زیر برگ آیینه را پنهان کنید از چشم. مو پریشانهای باد با هزاران دامن پر برگ بیکران دشت ها را در نور دیده، میرسد آهنگشان از مرز خاموشی: ساقههای نور میرویند در تالاب تاریکی. رنگ میبازد شب جادو. گم شده آیینه در دود فراموشی. در پس گردونه ی خورشید، گردی میرود بالا ز خاکستر. و صدای حوریان و مو پریشانها میآمیزد با غبار آبی گلهای نیلوفر: باز شد درهای بیداری پای درها لحظه ی وحشت فرو لغزید. سایه ی تردید در مرز شب جادو گسست از هم. روزن رویا بخار نور را نوشید.
تنها در بی چراغی شبها میرفتم. دستهایم از یاد مشعلها تهی شده بود. همه ستارههایم به تاریکی رفته بود. مشت من ساقه ی خشک تپشها را میفشرد. لحظهام از طنین ریزش پیوندها پر بود. تنها میرفتم، میشنوی؟ تنها. من از شادابی باغ زمرد کودکی براه افتاده بودم. آیینهها انتظار تصویرم را میکشیدند، درها عبور غمناک مرا میجستند. و من می رفتم، میرفتم تا در پایان خودم فرو افتم. ناگهان، تو از بیراهه ی لحظهها، میان دو تاریکی به من پیوستی. صدای نفسهایم با طرح ِ دوزخی اندامت در آمیخت: همه تپشهایم از آن تو باد، چهره ی به شب پیوسته! همه تپشهایم. من از برگ ریز ِ سرد ستارهها گذشتهام تا در خطهای عصیانی پیکرت شعله ی گمشده را بربایم. دستم را به سراسر شب کشیدم، زمزمه نیایش در بیداری انگشتانم تراوید. خوشه فضا را فشردم، قطرههای ستاره در تاریکی درونم درخشید. و سرانجام در آهنگ مه آلود نیایش ترا گم کردم. میان ما سرگردانی بیابانهاست. بی چراغی شبها، بستر خاکی غربتها، فراموشی آتشهاست. میان ما «هزار و یک شب» جست و جوهاست.
به کنار تپه ی شب رسید. با طنین روشن پایش آیینه ی فضا شکست. دستم را در تاریکی اندوهی بالا بردم و کهکشان تهی تنهایی را نشان دادم، شهاب نگاهش مرده بود. غبار کاروانها را نشان دادم و تابش بیراههها و بیکران ریگستان سکوت را، و او پیکرهاش خاموشی بود. لالایی اندوهی بر ما وزید. تراوش سیاه نگاهش با زمزمه ی سبز علفها آمیخت. و ناگاه از آتش لبهایش جرقه لبخندی پرید. در ته چشمانش، تپه ی شب فرو ریخت. و من، در شکوه تماشا، فراموشی صدا بودم.
در شب تردید من، برگ نگاه! میروی با موج خاموشی کجا؟ ریشهام از هوشیاری خورده آب: من کجا، خاک فراموشی کجا. دور بود از سبزهزار رنگها زورق بستر فراز موج خواب. پرتوی آیینه را لبریز کرد: طرح من آلوده شد با آفتاب. اندهی خم شد فراز شط نور: چشم من در آب میبیند مرا. سایه ترسی به ره لغزید و رفت. جویباری خواب میبیند مرا. در نسیم لغزشی رفتم به راه، راه، نقش پای من از یاد برد. سرگذشت من به لبها ره نیافت: ریگ باد آوردهای را باد برد.
در نهفتهترین باغها، دستم میوه چید. و اینک، شاخه ی نزدیک! از سر انگشتم پروا مکن. بی تابی انگشتانم شور ربایش نیست، عطش آشنایی است. درخشش میوه! درخشانتر. وسوسه ی چیدن در فراموشی دستم پوسید. دورترین آب ریزش خود را به راهم فشاند. پنهانترین سنگ سایهاش را به پایم ریخت. و من، شاخه ی نزدیک! از آب گذشتم، از سایه به در رفتم، رفتم غرورم را بر ستیغ عقاب – آشیان شکستم و اینک، در خمیدگی فروتنی، به پای تو ماندهام. خم شو، شاخه ی نزدیک!
میتراوید آفتاب از بوتهها. دیدمش در دشتهای نم زده مست اندوه تماشا، یار باد، مویش افشان، گونهاش شبنم زده، لالهای دیدم – لبخندی به دشت – پرتویی در آب روشن ریخته او صدا را در شیار باد ریخت: «جلوهاش با بوی خاک آمیخته.» رود، تابان بود و او موج صدا: «خیره شد چشمان ما در رود وهم.» پرده روشن بود، او تاریک خواند: «طرحها در دست دارد دود وهم.» چشم من بر پیکرش افتاد، گفت: «آفت پژمردگی نزدیک او.» دشت: دریای تپش، آهنگ، نور. سایه میزد خنده تاریک او.
میتازی، همزاد عصیان! به شکار ستارهها رهسپاری، دستانت از درخشش تیر و کمان سرشار. اینجا که من هستم آسمان، خوشه ی کهکشان میآویزد، کو چشمی آرزومند؟ با ترس و شیفتگی در برکه ی فیروزه گون، گلهای سپید میکنی و هر آن به مار سیاهی مینگری، گلچین بی تاب! و اینجا – افسانه نمیگویم- نیش مار، نوشابه ی، گل ارمغان آورد. بیداریات را جادو میزند، سیب باغ ترا پنجه دیوی میرباید. و – قصه نمیپردازم- در باغستان من، شاخه باور خم میشود، بینیازی دستها پاسخ میدهد. در بیشه ی تو، آهو سر میکشد، به صدایی میرمد. در جنگل من، از درندگی نام و نشان نیست. در سایه – آفتاب دیارت، قصه ی «خیر و شر» میشنوی. من شکفتنها را میشنوم. و جویبار از آن سوی زمان میگذرد. تو در راهی. من رسیده ام. اندوهی در چشمانت نشست، رهرو نازک دل! میان ما راه درازی نیست: لرزش یک برگ.
میان این سنگ و آفتاب، پژمردگی افسانه شد. درخت، نقشی در ابدیت ریخت. انگشتانم برندهترین خار را می نوازد. لبانم به پرتو شوکران لبخند میزند. – این تو بودی که هر وزشی، هدیهای ناشناس به دامنت میریخت؟ و اینک هر هدیهای ابدیتی است. – این تو بودی که طرح عطش را بر سنگ نهفتهترین چشمه کشیدی؟ – و اینک چشمه نزدیک، نقش عطش در خود میشکند. - گفتی نهال از طوفان میهراسد. – و اینک ببالید، نو رستهترین نهالان! که تهاجم بر باد رفت. – سیاهترین ماران میرقصند. – و برهنه شوید، زیباترین پیکرها! که گزیدن نوازش شد.
میان لحظه و خاک، ساقه گرانبار هراسی نیست. همراه! ما به ابدیت گلها پیوستهایم. تابش چشمانت را به یک ریگ و ستاره سپار: تراوش رمزی در شیار تماشا نیست. نه در این خاک رس نشانه ی ترس و نه بر لاجورد بالا نقش شگفت. در صدای پرنده فروشو. اضطراب بال و پری سیمای ترا سایه نمیکند. در پرواز عقاب تصویر ورطه نمیافتد. سیاهی خاری میان چشم و تماشا نمیگذرد. و فراتر: میان خوشه و خورشید نهیب داس از هم درید. میان لبخند و لب خنجر زمان در هم شکست.
سر برداشتم: زنبوری در خیالم پر زد یا جنبش ابری خوابم را شکافت؟ در بیداری سهمناک آهنگی دریا – نوسان شنیدم، به شکوه لب بستگی یک ریگ و از کنار زمان برخاستم. هنگام بزرگ بر لبانم خاموشی نشانده بود. در خورشید چمن ها خزندهای دیده گشود: چشمانش بیکرانی برکه را نوشید. بازی، سایه ی پروازش را به زمین کشید و کبوتری در بارش آفتاب به رؤیا بود. پهنه چشمانم جولانگاه تو باد، چشم انداز بزرگ! در این جوش شگفت انگیز، کو قطره ی وهم؟ بالها، سایه ی پرواز را گم کرده اند. گلبرگ، سنگینی زنبور را انتظار میکشد. به طراوت خاک دست میکشم، نمناکی چندشی بر انگشتانم نمینشیند. به آب روان نزدیک میشوم، ناپیدایی دو کرانه را زمزمه میکند. رمزها چون انار تـَرک خورده نیمه شکفته اند. جوانه شور مرا دریاب، نو رسته ی زود آشنا! درود، ای لحظه شفاف ! در بیکران تو زنبوری پر میزند.
در هوای دوگانگی، تازگی چهرهها پژمرد. بیایید از سایه – روشن برویم. بر لب شبنم بایستیم، در برگ فرود آییم. و اگر جا پایی دیدیم، مسافر کهن را از پی برویم. برگردیم، و نهراسیم، در ایوان آن روزگاران نوشابه جادو سرکشیم. شب بوی ترانه ببوییم، چهره ی خود گم کنیم. از روزن آن سوها بنگریم، در به نوازش خطر بگشاییم. خود روی دلهره پرپر کنیم. نیاویزیم، نه به بند گریز، نه به دامان پناه. نشتابیم نه به سوی روشن نزدیک، نه به سمت مبهم دور. عطش را بنشانیم، پس به چشمه رویم. دم صبح، دشمن را بشناسیم ، و به خورشید اشاره کنیم. ماندیم در برابر هیچ، خم شدیم در برابر هیچ، پس نماز مادر را نشکنیم. برخیزیم و دعا کنیم: لب ما شیار عطر خاموشی باد! نزدیک ما شب بی درد است، دوری کنیم. کناری ما ریشه ی بی شوری است، بر کنیم. و نلرزیم ، پا در لجن نهیم، مرداب را به تپش درآییم. آتش را بشویم، نیزار همهمه را خاکستر کنیم. قطره را بشویم، دریا را در نوسان آییم. و این نسیم، بوزیم، و جاودان بوزیم. و این خزنده، خم شویم، و بینا خم شویم. و این گودال ، فرود آییم، و بی پروا فرود آییم. برخود خیمه زنیم، سایبان آرامش ما، ماییم. ما وزش صخرهایم، صخره ی وزنده ایم. ما شب گامیم، ما گام شبانه ایم. پروازیم، و چشم به راه پرندهایم. تراوش آبیم، و در انتظار سبوییم. در میوه چینی بی گاه، رؤیا را نارس چیدند، و تردید از رسیدگی پوسید. بیایید از شورهزار خوب و بد برویم. چون جویبار آیینه ی روان باشیم: به درخت، درخت را پاسخ دهیم. و دو کران خود را در هر لحظه بیافرینیم، و هر لحظه رها سازیم. برویم، برویم، و بیکرانی را زمزمه کنیم.
بیراههها رفتی، برده ی گام، رهگذر راهی از من تا بی انجام، مسافر میان سنگینی پلک و جوی سحر! در باغ ناتمام تو ای کودک! شاخسار زمرد تنها نبود، بر زمینه ی هولی میدرخشید. در دامنه لالایی، به چشمه وحشت میرفتی، بازوانت دو ساحل ناهمرنگ شمشیر و نوازش بود. فریب را خندیدهای، نه لبخند را، ناشناسی را زیستهای، نه زیست را. و آن روز، و آن لحظه، از خود گریختی، سر به بیابان یک درخت نهادی، به بالش یک وهم. در پی چه بودی، آن هنگام در راهی از من تا گوشهگیر. ساکت آیینه، درگذری از میوه تا اضطراب رسیدن؟ ورطه ی عطر را بر گل گستردی، گل را شب کردی، در شب گل تنها ماندی، گریستی. همیشه – بهار غم را آب دادی، فریاد ریشه را در سیاهی فضا روشن کردی، بر تب شکوفه شبیخون زدی، باغبان هول انگیز! و چه از این گویاتر، خوشه ی شک پروردی. و آن شب، آن تیره شب، در زمین، بستر ِ بذر ِ گریز افشاندی. و بالین، آغاز سفر بود، پایان سفر بود، دَری به فرود، روزنهای به اوج. گریستی، «من» بیخبر، برهر جهش در هر آمد، هر رفت. وای «من»، کودک تو، در شب صخرهها، از گود نیلی بالا چه میخواست؟ چشم انداز حیرت شده بود، پهنه انتظار ، ربوده ی راز گرفته ی نور. و تو تنهاترین «من» بودی. و تو نزدیک ترین «من» بودی. و تو رساترین «من» بودی ، ای «من» سحرگاهی ، پنجرهای برخیرگی دنیاها سرّانگیز!
از شب ریشه سرچشمه گرفتم، و به گرداب آفتاب ریختم. بی پروا بودم: دریچهام را به سنگ گشودم. مغاک جنبش را زیستم. هشیاریام شب را نشکافت، روشنیام روشن نکرد: من ترا زیستم، شبتاب دوردست! رها کردم، تا ریزش نور، شب را بر رفتارم بلغزاند. بیداریام سر بسته ماند: من خوابگرد راه تماشا بودم. و همیشه کسی از باغ آمد، و مرا نوبر وحشت هدیه کرد. و همیشه خوشه چینی از راهم گذشت، و کنار من خوشه راز از دستش لغزید. و همیشه من ماندم و تاریک بزرگ، من ماندم و همهمه آفتاب. و از سفر آفتاب، سرشار از تاریکی نور آمدهام: سایهتر شدهام و سایهوار بر لب روشنی ایستادهام. شب میشکافد، لبخند میشکفد. زمین بیدار میشود. صبح از سفال آسمان میتراود و شاخه ی شبانه ی اندیشه ی من بر پرتگاه زمان خم میشود.
باغ باران خورده مینوشید نور. لرزشی در سبزههای تر دوید: او به باغ آمد، درونش تابناک، سایهاش در زیر و بمها ناپدید. شاخه هم میشد به راهش مست بار، او فراتر از جهان برگ و بر. باغ سرشار از تراوشهای سبز، او، درونش سبزتر، سرشارتر. در سر راهش درختی جان گرفت میوه اش همزاد همرنگ هراس. پرتویی افتاد در پنهان او: دیده بود آن را به خوابی ناشناس در جنون چیدن از خود دور شد. دست او لرزید، ترسید از درخت. شور چیدن ترس را از ریشه کند: دست آمد، میوه را چید از درخت.
لبها میلرزند. شب میتپد. جنگل نفس میکشد. پروای چه داری، مرا در شب بازوانت سفر ده. انگشتان شبانهات را میفشارم، و باد شقایق دور دست را پرپر میکند. به سقف جنگل مینگری : ستارگان در خیسی چشمانت میدوند. بی اشک، چشمان تو ناتمام است، و نمناکی جنگل نارساست. دستانت را میگشایی، گره تاریکی میگشاید. لبخند میزنی ، رشته رمز میلرزد. مینگری، رسایی چهرهات حیران میکند. بیا با جاده ی پیوستگی برویم. خزندگان در خوابند. دروازه ابدیت باز است. آفتابی شویم. چشمان را بسپاریم، که آفتاب آشنایی فرود آمد. لبان را گم کنیم، که صدا نابهنگام است. در خواب درختان نوشیده شویم، که شکوه روییدن در ما میگذرد. باد میشکند. شب راکد میماند. جنگل از تپش میافتد. جوشش اشک هم آهنگی را میشنویم، و شیره ی گیاهان به سوی ابدیت میرود.
پنجره را به پهنای جهان میگشایم: جاده تهی است. درخت گرانبار شب است. ساقه نمیلرزد، آب از رفتن خسته است، تو نیستی، نوسان نیست. تو نسیتی، و تپیدن گردابی است. تو نیستی، و غریو رودها گویا نیست، و درهها ناخواناست. میآیی: شب از چهرهها برمیخیزد، راز هستی میپرد. میروی: چمن تاریک میشود، جوشش چشمه میشکند. چشمانت را میبندی: ابهام به علف میپیچد. سیمای تو میوزد، و آب بیدار میشود. میگذری و آیینه نفس میکشد. جاده تهی است، تو باز نخواهی گشت، و چشمم به راه تو نیست. پگاه، دروگران از جاده ی روبرو سر میرسند: رسیدگی خوشههایم را به رؤیا دیدهاند.
دریا کنار از صدفهای تهی پوشیده است. جویندگان مروارید، به کرانههای دیگر رفتهاند. پوچی جست و جو بر ماسهها نقش است. صدا نیست. دریا- پریان مدهوشند. آب از نفس افتاده است. لحظه ی من در راه است. و امشب – بشنوید از من – امشب، آب اسطورهای را به خاک ارمغان خواهد کرد. امشب، سری از تیرگی انتظار به در خواهد آمد. امشب، لبخندی به فراترها خواهد ریخت. بی هیچ صدا، زورقی تابان شب آبها را خواهد شکافت. زورق ران توانا، که سایهاش بر رفت و آمد من افتاده است، که چشمانش گام مرا روشن میکند، که دستانش تردید مرا میشکند، پاروزنان، از آن سوی هراس من خواهد رسید. گریان، به پیشبازش خواهم شتافت. در پرتو یکرنگی، مروارید بزرگ را در کف من خواهد نهاد.
انجیر کهن سر زندگیاش را میگسترد. زمین باران را صدا میزند. گردش ماهی آب را میشیارد. باد میگذرد چلچله می چرخد. و نگاه من گم میشود. ماهی زنجیرهای آب است، و من زنجیری رنج. نگاهت خاک شدنی، لبخندت پلاسیدنی است. سایه را بر تو فرو افکندهام، تا بت من شوی. نزدیک تو میآیم، بوی بیابان میشنوم: به تو میرسم، تنها میشوم. کنار تو تنهاتر شدهام. از تو تا اوج تو، زندگی من گسترده است. از من تا من، تو گستردهای. - با تو برخوردم، به راز پرستش پیوستم. از تو براه افتادم، به جلوه ی رنج رسیدم. و با این همه ای شفاف! و با این همه ای شگرف! مرا راهی از تو بدر نیست. زمین باران را صدا میزند، من ترا. پیکرت را زنجیری دستانم میسازم، تا زمان را زندانی کنم. باد میدود، و خاکستر تلاشم را میبرد. چلچه میچرخد. گردش ماهی آب را میشیارد. فواره میجهد: لحظه من پر میشود.
دریچه، باز قفس بر تازگی باغها سر انگیز است. اما، بال از جنبش رسته است. وسوسه چمنها بیهوده است. میان پرنده و پرواز، فراموشی بال و پر است. در چشم پرنده قطره ی بینایی است: ساقه به بالا میرود. میوه فرو میافتد. دگرگونی غمناک است. نور، آلودگی است. نوسان، آلودگی است. رفتن، آلودگی. پرنده در خواب بال و پرش تنها مانده است. چشمانش پرتو میوهها را میراند. سرودش بر زیر و بم شاخه ها پیشی گرفته است. سرشاریاش قفس را میلرزاند. نسیم، هوا را میشکند: دریچه قفس بی تاب است.
نور را پیمودیم، دشت طلا را در نوشتیم. افسانه را چیدیم، و پلاسیده فکندیم. کنار شنزار، آفتابی سایه بار، ما را نواخت. درنگی کردیم. بر لب رود پهناور رمز، رؤیاها را سر بریدیم. ابری رسید و ما دیده فرو بستیم. ظلمت شکافت، زهره را دیدیم، و به ستیغ برآمدیم. آذرخشی فرود آمد، و ما را در نیایش فرو دید. لرزان، گریستیم. خندان، گریستیم. رگباری فرو کوفت: از در همدلی بودیم. سیاهی رفت. سر به آبی آسمان سودیم، در خور آسمانها شدیم. سایه را به دره رها کردیم. لبخند را به فراخنای تهی فشاندیم. سکوت ما بهم پیوست و ما «ما» شدیم. تنهایی ما تا دشت طلا دامن کشید. آفتاب از چهره ی ما ترسید. دریافتیم و خنده زدیم. نهفتیم و سوختیم. هر چه بهمتر، تنهاتر، از ستیغ جدا شدیم: من به خاک آمدم، و بنده شدم. تو بالا رفتی، و خدا شدی.
بام را برافکن و بتاب، که خرمن تیرگی اینجاست. بشتاب، درها را بشکن، وهم را دو نیمه کن، که منم هسته ی این بار سیاه. اندوه مرا بچین، که رسیده است. دیری است، که خویش را رنجاندهایم و روزن آتشی بسته است. مرا بدان سو بر، به صخره ی برتر من رسان، که جدا ماندهام. به سرچشمه ی «ناب» هایم بردی، نگین آرامش گم کردم، و گریه سر دادم فرسوده راهم، چادری کو میان شعله و باد، دور از همهمه خوابستان؟ و مبادا ترس آشفته شود، که آبشخور جاندار من است. و مبادا غم فرو ریزد، که بلند آسمانه ی زیبای من است. صدا بزن، تا هستی بپاخیزد، گل رنگ بازد، پرنده هوای فراموش کند. ترا دیدم، از تنگنای زمان جستم، ترا دیدم، شور ِ عدم در من گرفت. و بیندیش که سودایی مرگم. کنار تو، زنبق سیرابم. دوست من ، هستی ترس انگیز است. به صخره ی من ریز، مرا در خود بسای، که پوشیده از خزه ی نامم. بروُی، که تری تو، چهره خواب اندود مرا خوش است. غوغای چشم و ستاره فرو نشست ، بمان تا شنوده ی آسمانها شویم. بدرآ، بی خدایی مرا بیاگن، محراب بی آغازم شو. نزدیک آی تا من سراسر «من» شوم.
رؤیا زدگی شکست: پهنه به سایه فرو بود. زمان پرپر می شد. از باغ دیرین، عطری به چشم تو می نشست. کنار مکان بودیم. شبنم دیگر سپیده همی بارید. کاسه ی فضا شکست، در سایه – باران گریستم، و از چشمه ی غم بر آمدم، آلایش روانم رفته بود، جهان دیگر شده بود. در شادی لرزیدم، و آن سو را به درودی لرزاندم. لبخند در سایه روان بود، آتش سایه ها در من گرفت؛ گرداب آتش شدم، فرجامی خوش بود: اندیشه نبود. خورشید را ریشه کن دیدم. و دروگر نور را، در تبی شیرین، با لبی فرو بسته ستودم.
کوهساران مرا پر کن، ای طنین فراموشی! نفرین به زیبایی – آب تاریک خروشان – که هست مرا فرو پیچید و برد! تو ناگهان زیبا هستی. اندامت گردابی است. موج تو اقلیم مرا گرفت. ترا یافتم، آسمانها را پی بردم. ترا یافتم، درها را گشودم، شاخهها را خواندم. افتاده باد آن برگ، که به آهنگ وزش هایت نلرزد! مژگان تو لرزید: رؤیا در هم شد. تپیدی: شیره گل به گردش آمد. بیدار شدی: جهان سربرداشت، جوی از جا جهید. براه افتادی: سیم جاده غرق نوا شد. در کف تست رشته ی دگرگونی. از بیم زیبایی میگریزم، و چه بیهوده: فضا را گرفتهای. یادت جهان را پر غم میکند، و فراموشی کیمیاست. در غم گداختم، ای بزرگ، ای تابان! سر بر زن، شب زیست را در هم ریز، ستاره ی دیگر خاک! جلوهای ، ای برون از دید! از بیکران تو میترسم، ای دوست! موج نوازشی.
از کرانه ی ما! خنده ی گلی در خواب، دست پارو زن ما را بسته است. در پی صبحی بی خورشیدیم، با هجوم گلها چه کنیم؟ جویای شبانه ی نابیم، با شبیخون روزنها چه کنیم؟ آن سوی باغ، دست ما به میوه ی بالا نرسید. وزیدیم و دریچه به آیینه گشود. به درون شدیم، و شبستان ما را نشناخت. به خاک افتادیم، و چهره «ما» نقش «او» به زمین نهاد. تاریکی محراب، آکنده ی ماست. سقف از ما لبریز، دیوار از ما، ایوان از ما. از لبخند، تا سردی سنگ: خاموشی غم. از کودکی ما، تا این نسیم: شکوفه – باران فریب. برگردیم، که میان ما و گلبرگ، گرداب شکفتن است. موج برون به صخره ی ما نمیرسد. ما جدا افتادهایم، و ستاره ی همدردی از شب هستی سر میزند. ما میرویم و آیا در پی ما، یادی از درها خواهد گذشت؟ ما میگذریم، و آیا غمی برجای ما، در سایهها خواهد نشست؟ برویم از سایه ی نی، شاید جایی، ساقه ی آخرین، گل برتر را در سبد ما افکند.
آبی بلند را میاندیشم، و هیاهوی سبز پایین را. ترسان از سایهی خویش، به نیزار آمدهام. تهی بالا میترساند، و خنجر برگها به روان فرو میرود. دشمنی کو، تا مرا از من بَـرکند؟ نفرین به زیست: تپش کور! دچار بودن گشتم، و شبیخونی بود. نفرین! هستی مرا برچین، ای ندانم چه خدایی موهوم! نیزه ی من، مرمر بس تن را شکافت و چه سود، که این غم را نتواند سینه درید. نفرین به زیست: دلهره شیرین! نیزهام- یار بیراهههای خطر- را تن میشکنم. صدای شکست، در تهی حادثه میپیچد. نیها بهم میساید. ترنم سبز میشکافد: نگاه زنی، چون خوابی گوارا، به چشمانم مینشیند. ترس بی سلاح مرا از پا میفکند. من – دشمن زیبا- شبنم نوازش میافشاند. من – نیزه زار کهن- آتش می شوم. دستم را میگیرد و ما – دو مردم روزگاران کهن – میگذریم. به نیها تن میساییم، و به لالایی سبزشان گهواره ی روان را نوسان میدهیم. آبی بلند خلوت ما را میآراید.
از تارم فرود آمدم، کنار برکه رسیدم. ستارهای در خواب طلایی ماهیان افتاد. رشته عطری گسست. آب از سایه ی افسونی ُپر شد. موجی غم را به لرزش نیها داد. غم را از لرزش نیها چیدم، به تارم آمدم، به آیینه رسیدم. غم از دستم در آیینه رها شد: خواب آیینه شکست. از تارم فرود آمدم، میان برکه و آیینه، گویا گریستم.
ایوان تهی است، و باغ از یاد مسافر سرشار. در دره ی آفتاب، سر برگرفتهای: کنار بالش تو، بید سایه فکن از پا درآمده است. دوری، تو از آن سوی شقایق دوری. در خیرگی بوتهها، کو سایه لبخندی که گذر کند؟ از شکاف اندیشه، کو نسیمی که درون آید؟ سنگریزه ی رود، بر گونه تو میلغزد. شبنم جنگل دور، سیمای ترا میرباید. ترا از تو ربودهاند، و این تنهایی ژرف است. میگریی، و در بیراهه ی زمزمهای سرگردان میشوی.
در سرای ما زمزمهای ، در کوچه ی ما آوازی نیست. شب، گلدان پنجره ما را ربوده است. پرده ی ما در وحشت نوسان خشکیده است. اینجا، ای همه لبها! لبخندی ابهام جهان را پهنا میدهد. پرتو فانوس ما، در نیمه راه، میان ما و شب هستی مرده است. ستونهای مهتابی ما را، پیچک اندیشه فرو بلعیده است. اینجا نقش گلیمی، و آنجا نردهای، ما را از آستانه ی ما به در برده است. ای همه هشیاران! بر چه باغی در نگشودیم، که عطر فریبی به تالار نهفته ما نریخت؟ ای همه کودکیها! بر چه سبزهای ندویدیم، که شبنم اندوهی بر ما نفشاند؟ غبار آلوده ی راهی از فسانه به خورشیدیم. ای همه خستگان! در کجا شهپر ما، از سبکبالی پروانه نشان خواهد گرفت؟ ستاره زهره از چاه افق برآمد. کنار نرده مهتابی ما، کودکی بر پرتگاه وزشها میگرید. در چه دیاری آیا، اشک ما در مرز دیگر مهتابی خواهد چکید؟ ای همه سیماها! در خورشیدی دیگر، خورشیدی دیگر.
ممنون به من سر زدی
سایت بسیار مفید و خوبی است.
تشکر