بزرگترین وبلاگ تخصصی ، تفریحی ایرانیان

بزرگترین وبلاگ تخصصی ، آموزشی و تفریحی ایرانیان

بزرگترین وبلاگ تخصصی ، تفریحی ایرانیان

بزرگترین وبلاگ تخصصی ، آموزشی و تفریحی ایرانیان

شیرین و فرهاد ۲

آه!
باز این دل سرگشته' من

یاد آن قصه' شیرین افتاد:

بیستون بود و تمنای دو دوست.
آزمون بود و تمنای دو عشق
.
در زمانی که چو کبک،

خنده میزد"شیرین"،
تیشه میزد "فرهاد"!

نه توان گفت به جانبازیِ فرهاد،افسوس،
نه توان کرد ز بیدردیِ شیرین فریاد.

کار شیرین به جهان شور برانگیختن است!
عشق در جان کسی ریختن است
!
کار فرهاد برآوردن میل دل دوست

خواه با شاه در افتادن و گُستاخ شدن
خواه با کوه در آویختن است.

رمز شیرینیِ این قصه کجاست؟
که نه تنها شیرین،
بی نهایت زیباست:
آن که آموخت به ما درس محبت میخواست
:
جان چراغان کنی از عشقِ کسی

به امیدش ببری رنج بسی.
تب و تابی بُودت هر نفسی
.
به وصالی برسی یا نرسی
!
سینه بی عشق مباد!

حمید مصدق


حالمان بد نیست غم کم می خوریم

کم که نه هرروز کم کم می خوریم

آب می خواهم سرابم می دهند

عشق می ورزم عذابم می دهند

خود نمی دانم کجا رفتم به خواب

از چه بیدارم نکردی آفتاب؟

خنجری بر قلب بیمارم زدند

بیگناهی بودم و دارم زدند

سنگ را بستند و سگ آزاد شد

یک شبی داد آمد و بیداد شد

عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام

تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام

عشق اگر این است مرتد می شوم

خوب اگر این است من بد می شوم

بس کن ای دل نابسامانی بس است

کافرم دیگر مسلمانی بس است

در عیان خلق سرد ر گم شدم

عاقبت آلوده ی مردم شدم

بعد از این با بی کسی خو می کنم

هر چه در دل داشتم رو می کنم

من نمی گویم دگر گفتن بس است

گفتن اما هیچ نشنفتن بس است

روزگارت باد شیرین ؛ شاد باش

دست کم یک شب تو هم فرهاد باش

نیستم از مردم خنجر به دست

بت برستم بت برستم بت برست

بت برستم بت برستی کار ماست

چشم مستی تحفه بازار ماست

درد می بارد چون لب تر می کنم

طالعم شوم است باور می کنم

من که با دریا تلاطم کرده ام

راه دریا را چرا گم کرده ام

قفل غم بر درب سلولم مزن

من خودم خوش باورم گولم مزن

من نمی گویم که خاموشم مکن

من نمی گویم فراموشم مکن

من نمی گویم که با من یار باش

من نمی گویم مرا غمخوار باش

آه ! در شهر شما یاری نبود

قصه هایم را خریداری نبود

وای ! رسم شهرتان بیداد بود

شهرتان از خون ما آ باد بود

از در و دیوارتان خون می چکید

خون من ؛ فرهاد ؛ مجنون می چکید

خسته ام از قصه های شومتان

خسته از همدردی مسمومتان

این همه خنجر؛ دل کس خون نشد

این همه لیلی کسی مجنون نشد

آسمان خالی شد از فریادتان

بیستون در حسرت فرهاد تان

کوه کندن گر نباشد پیشه ام

گویی از فرهاد دارد ریشه ام

عشق از من دور و پایم لنگ بود

قیمتش بسیار و دستم تنگ بود

گر نرفتم هر د و پایم خسته بود

تیشه گر افتاد دستم بسته بود

هیچ کس فکر مرا می کرد؟ نه

فکر دست تنگ ما را کرد؟ نه

هیچ کس از حال ما پرسید ؟ نه

هیچ کس اندوه ما را دید؟ نه

هیچ کس اشکی برای ما نریخت

هر که با ما بود از ما می گریخت

چندروزی است که حالم دیدنی است

حال من از این و آن پرسیدنی است

گاه بر روی زمین زل می زنم

گاه بر حافظ تفأل می زنم

حافظ دیوانه فالم را گرفت

یک غزل آمد که حالم را گرفت:

*ما ز یاران چشم یاری داشتیم*
*خود غلط بود آنچه می بنداشتیم*

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد