بزرگترین وبلاگ تخصصی ، تفریحی ایرانیان

بزرگترین وبلاگ تخصصی ، آموزشی و تفریحی ایرانیان

بزرگترین وبلاگ تخصصی ، تفریحی ایرانیان

بزرگترین وبلاگ تخصصی ، آموزشی و تفریحی ایرانیان

رباعیات خیام

 

من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت   از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت

جامی و بتی و بربطی بر لب کشت   این هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت

 

* * *

مهتاب بنور دامن شب بشکافت   می نوش دمی بهتر از این نتوان یافت

خوش باش و میندیش که مهتاب بسی   اندر سر خاک یک بیک خواهد تافت

 

* * *

می خوردن و شاد بودن آیین منست   فارغ بودن ز کفر و دین دین منست

گفتم به عروس دهر کابین تو چیست   گفتا دل خرم تو کابین منست

 

* * *

می لعل مذابست و صراحی کان است   جسم است پیاله و شرابش جان است

آن جام بلورین که ز می خندان است   اشکی است که خون دل درو پنهان است

 

* * *

می نوش که عمر جاودانی اینست   خود حاصلت از دور جوانی اینست

هنگام گل و باده و یاران سرمست   خوش باش دمی که زندگانی اینست

 

* * *

نیکی و بدی که در نهاد بشر است   شادی و غمی که در قضا و قدر است

با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل   چرخ از تو هزار بار بیچاره‌تر است

 

* * *

در هر دشتی که لاله‌زاری بوده‌ست   از سرخی خون شهریاری بوده‌ست

هر شاخ بنفشه کز زمین میروید   خالی است که بر رخ نگاری بوده‌ست

 

* * *

هر ذره که در خاک زمینی بوده است   پیش از من و تو تاج و نگینی بوده است

گرد از رخ نازنین به آزرم فشان   کانهم رخ خوب نازنینی بوده است

هر سبزه که برکنار جوئی رسته است   گویی ز لب فرشته خویی رسته است

پا بر سر سبزه تا بخواری ننهی   کان سبزه ز خاک لاله رویی رسته است

 

* * *

یک جرعه می ز ملک کاووس به است   از تخت قباد و ملکت طوس به است

هر ناله که رندی به سحرگاه زند   از طاعت زاهدان سالوس به است

 

* * *

چون عمر بسر رسد چه شیرین و چه تلخ   پیمانه که پر شود چه بغداد و چه بلخ

می نوش که بعد از من و تو ماه بسی   از سلخ به غره آید از غره به سلخ

 

* * *

آنانکه محیط فضل و آداب شدند   در جمع کمال شمع اصحاب شدند

ره زین شب تاریک نبردند برون   گفتند فسانه‌ای و در خواب شدند

 

* * *

آن را که به صحرای علل تاخته‌اند   بی او همه کارها بپرداخته‌اند

امروز بهانه‌ای در انداخته‌اند   فردا همه آن بود که در ساخته‌اند

 

* * *

آنها که کهن شدند و اینها که نوند   هر کس بمراد خویش یک تک بدوند

این کهنه جهان بکس نماند باقی   رفتند و رویم دیگر آیند و روند

 

* * *

آنکس که زمین و چرخ و افلاک نهاد   بس داغ که او بر دل غمناک نهاد

بسیار لب چو لعل و زلفین چو مشک   در طبل زمین و حقه خاک نهاد

 

* * *

آرند یکی و دیگری بربایند   بر هیچ کسی راز همی نگشایند

ما را ز قضا جز این قدر ننمایند   پیمانه عمر ما است می‌پیمایند

 

* * *

اجرام که ساکنان این ایوانند   اسباب تردد خردمندانند

هان تاسر رشته خرد گم نکنی   کانان که مدبرند سرگردانند

 

* * *

از آمدنم نبود گردون را سود   وز رفتن من جلال و جاهش نفزود

وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود   کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود

از رنج کشیدن آدمی حر گردد   قطره چو کشد حبس صدف در گردد

گر مال نماند سر بماناد بجای   پیمانه چو شد تهی دگر پر گردد

 

* * *

افسوس که سرمایه ز کف بیرون شد   در پای اجل بسی جگرها خون شد

کس نامد از آن جهان که پرسم از وی   کاحوال مسافران عالم چون شد

 

* * *

افسوس که نامه جوانی طی شد   و آن تازه بهار زندگانی دی شد

آن مرغ طرب که نام او بود شباب   افسوس ندانم که کی آمد کی شد

 

* * *

ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود   نی نام زما و نی‌نشان خواهد بود

زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل   زین پس چو نباشیم همان خواهد بود

 

* * *

این عقل که در ره سعادت پوید   روزی صد بار خود ترا می‌گوید

دریاب تو این یکدم وقتت که نی   آن تره که بدروند و دیگر روید

 

* * *

این قافله عمر عجب میگذرد   دریاب دمی که با طرب میگذرد

ساقی غم فردای حریفان چه خوری   پیش آر پیاله را که شب میگذرد

 

* * *

بر پشت من از زمانه تو میاید   وز من همه کار نانکو میاید

جان عزم رحیل کرد و گفتم بمرو   گفتا چکنم خانه فرو میاید

 

* * *

بر چرخ فلک هیچ کسی چیر نشد   وز خوردن آدمی زمین سیر نشد

مغرور بدانی که نخورده‌ست ترا   تعجیل مکن هم بخورد دیر نشد

 

* * *

بر چشم تو عالم ارچه می‌آرایند   مگرای بدان که عاقلان نگرایند

بسیار چو تو روند و بسیار آیند   بربای نصیب خویش کت بربایند

 

* * *

بر من قلم قضا چو بی من رانند   پس نیک و بدش ز من چرا میدانند

دی بی من و امروز چو دی بی من و تو   فردا به چه حجتم به داور خوانند

تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد   چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد

گر چشمه زمزمی و گر آب حیات   آخر به دل خاک فرو خواهی شد

 

* * *

تا راه قلندری نپویی نشود   رخساره بخون دل نشویی نشود

سودا چه پزی تا که چو دلسوختگان   آزاد به ترک خود نگویی نشود

 

* * *

تا زهره و مه در آسمان گشت پدید   بهتر ز می ناب کسی هیچ ندید

من در عجبم ز میفروشان کایشان   به زانکه فروشند چه خواهند خرید

 

* * *

چون روزی و عمر بیش و کم نتوان کرد   دل را به کم و بیش دژم نتوان کرد

کار من و تو چنانکه رای من و تست   از موم بدست خویش هم نتوان کرد

 

* * *

حیی که بقدرت سر و رو می‌سازد   همواره هم او کار عدو می‌سازد

گویند قرابه گر مسلمان نبود   او را تو چه گویی که کدو می‌سازد

 

* * *

در دهر چو آواز گل تازه دهند   فرمای بتا که می به اندازه دهند

از حور و قصور و ز بهشت و دوزخ   فارغ بنشین که آن هر آوازه دهند

 

* * *

در دهر هر آن که نیم نانی دارد   از بهر نشست آشیانی دارد

نه خادم کس بود نه مخدوم کسی   گو شاد بزی که خوش جهانی دارد

 

* * *

دهقان قضا بسی چو ما کشت و درود   غم خوردن بیهوده نمیدارد سود

پر کن قدح می به کفم درنه زود   تا باز خورم که بودنیها همه بود

 

* * *

روزیست خوش و هوا نه گرم است و نه سرد   ابر از رخ گلزار همی شوید گرد

بلبل به زبان پهلوی با گل زرد   فریاد همی کند که می باید خورد

 

* * *

زان پیش که بر سرت شبیخون آرند   فرمای که تا باده گلگون آرند

تو زر نی ای غافل نادان که ترا   در خاک نهند و باز بیرون آرند

 

عمرت تا کی به خودپرستی گذرد   یا در پی نیستی و هستی گذرد

می نوش که عمریکه اجل در پی اوست   آن به که به خواب یا به مستی گذرد

 

* * *

کس مشکل اسرار اجل را نگشاد   کس یک قدم از دایره بیرون ننهاد

من می‌نگرم ز مبتدی تا استاد   عجز است به دست هر که از مادر زاد

 

* * *

کم کن طمع از جهان و میزی خرسند   از نیک و بد زمانه بگسل پیوند

می در کف و زلف دلبری گیر که زود   هم بگذرد و نماند این روزی چند

 

* * *

گرچه غم و رنج من درازی دارد   عیش و طرب تو سرفرازی دارد

بر هر دو مکن تکیه که دوران فلک   در پرده هزار گونه بازی دارد

 

* * *
صفحه بعد          صفحه قبل

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد