بزرگترین وبلاگ تخصصی ، تفریحی ایرانیان

بزرگترین وبلاگ تخصصی ، آموزشی و تفریحی ایرانیان

بزرگترین وبلاگ تخصصی ، تفریحی ایرانیان

بزرگترین وبلاگ تخصصی ، آموزشی و تفریحی ایرانیان

رباعیات خیام

 

گردون ز زمین هیچ گلی برنارد   کش نشکند و هم به زمین نسپارد

گر ابر چو آب خاک را بردارد   تا حشر همه خون عزیزان بارد

 

* * *

گر یک نفست ز زندگانی گذرد   مگذار که جز به شادمانی گذرد

هشدار که سرمایه سودای جهان   عمرست چنان کش گذرانی گذرد

 

* * *

گویند بهشت و حورعین خواهد بود   آنجا می و شیر و انگبین خواهد بود

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک   چون عاقبت کار چنین خواهد بود

 

* * *

گویند بهشت و حور و کوثر باشد   جوی می و شیر و شهد و شکر باشد

پر کن قدح باده و بر دستم نه   نقدی ز هزار نسیه خوشتر باشد

 

* * *

گویند هر آن کسان که با پرهیزند   زانسان که بمیرند چنان برخیزند

ما با می و معشوقه از آنیم مدام   باشد که به حشرمان چنان انگیزند

 

* * *

می خور که ز دل کثرت و قلت ببرد   و اندیشه هفتاد و دو ملت ببرد

پرهیز مکن ز کیمیایی که از او   یک جرعه خوری هزار علت ببرد

هر راز که اندر دل دانا باشد   باید که نهفته‌تر ز عنقا باشد

کاندر صدف از نهفتگی گردد در   آن قطره که راز دل دریا باشد

 

* * *

هر صبح که روی لاله شبنم گیرد   بالای بنفشه در چمن خم گیرد

انصاف مرا ز غنچه خوش می‌آید   کو دامن خویشتن فراهم گیرد

 

* * *

هرگز دل من ز علم محروم نشد   کم ماند ز اسرار که معلوم نشد

هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز   معلومم شد که هیچ معلوم نشد

 

* * *

هم دانه امید به خرمن ماند   هم باغ و سرای بی تو و من ماند

سیم و زر خویش از درمی تا بجوی   با دوست بخور گر نه بدشمن ماند

 

* * *

یاران موافق همه از دست شدند   در پای اجل یکان یکان پست شدند

خوردیم ز یک شراب در مجلس عمر   دوری دو سه پیشتر ز ما مست شدند

 

* * *

یک جام شراب صد دل و دین ارزد   یک جرعه می مملکت چین ارزد

جز باده لعل نیست در روی زمین   تلخی که هزار جان شیرین ارزد

 

* * *

یک قطره آب بود با دریا شد   یک ذره خاک با زمین یکتا شد

آمد شدن تو اندرین عالم چیست   آمد مگسی پدید و ناپیدا شد

 

* * *

یک نان به دو روز اگر بود حاصل مرد   از کوزه شکسته‌ای دمی آبی سرد

مامور کم از خودی چرا باید بود   یا خدمت چون خودی چرا باید کرد

 

* * *

آن لعل در آبگینه ساده بیار   و آن محرم و مونس هر آزاده بیار

چون میدانی که مدت عالم خاک   باد است که زود بگذرد باده بیار

 

* * *

از بودنی ایدوست چه داری تیمار   وزفکرت بیهوده دل و جان افکار

خرم بزی و جهان بشادی گذران   تدبیر نه با تو کرده‌اند اول کار

 

افلاک که جز غم نفزایند دگر   ننهند بجا تا نربایند دگر

ناآمدگان اگر بدانند که ما   از دهر چه میکشیم نایند دگر

 

* * *

ایدل غم این جهان فرسوده مخور   بیهوده نی غمان بیهوده مخور

چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید   خوش باش غم بوده و نابوده مخور

 

* * *

ایدل همه اسباب جهان خواسته گیر   باغ طربت به سبزه آراسته گیر

و آنگاه بر آن سبزه شبی چون شبنم   بنشسته و بامداد برخاسته گیر

 

* * *

این اهل قبور خاک گشتند و غبار   هر ذره ز هر ذره گرفتند کنار

آه این چه شراب است که تا روز شمار   بیخود شده و بی‌خبرند از همه کار

 

* * *

خشت سر خم ز ملکت جم خوشتر   بوی قدح از غذای مریم خوشتر

آه سحری ز سینه خماری   از ناله بوسعید و ادهم خوشتر

 

* * *

در دایره سپهر ناپیدا غور   جامی‌ست که جمله را چشانند بدور

نوبت چو به دور تو رسد آه مکن   می نوش به خوشدلی که دور است نه جور

 

* * *

دی کوزه‌گری بدیدم اندر بازار   بر پاره گلی لگد همی زد بسیار

و آن گل بزبان حال با او می‌گفت   من همچو تو بوده‌ام مرا نیکودار

 

* * *

ز آن می که حیات جاودانیست بخور   سرمایه لذت جوانی است بخور

سوزنده چو آتش است لیکن غم را   سازنده چو آب زندگانی است بخور

 

* * *

گر باده خوری تو با خردمندان خور   یا با صنمی لاله رخی خندان خور

بسیار مخور و رد مکن فاش مساز   اندک خور و گه گاه خور و پنهان خور

 

* * *

وقت سحر است خیز ای طرفه پسر   پر باده لعل کن بلورین ساغر

کاین یکدم عاریت در این گنج فنا   بسیار بجوئی و نیابی دیگر

 

از جمله رفتگان این راه دراز   باز آمده کیست تا بما گوید باز

پس بر سر این دو راهه‌ی آز و نیاز   تا هیچ نمانی که نمی‌آیی باز

 

* * *

ای پیر خردمند پگه‌تر برخیز   و آن کودک خاکبیز را بنگر تیز

پندش ده گو که نرم نرمک می‌بیز   مغز سر کیقباد و چشم پرویز

 

* * *

وقت سحر است خیز ای مایه ناز   نرمک نرمک باده خور و چنگ نواز

کانها که بجایند نپایند بسی   و آنها که شدند کس نمیاید باز

 

* * *

مرغی دیدم نشسته بر باره طوس   در پیش نهاده کله کیکاووس

با کله همی گفت که افسوس افسوس   کو بانگ جرسها و کجا ناله کوس

 

* * *

جامی است که عقل آفرین میزندش   صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش

این کوزه‌گر دهر چنین جام لطیف   می‌سازد و باز بر زمین میزندش

 

* * *

خیام اگر ز باده مستی خوش باش   با ماهرخی اگر نشستی خوش باش

چون عاقبت کار جهان نیستی است   انگار که نیستی چو هستی خوش باش

 

* * *

در کارگه کوزه‌گری رفتم دوش   دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش

ناگاه یکی کوزه برآورد خروش   کو کوزه‌گر و کوزه‌خر و کوزه فروش

 

* * *

ایام زمانه از کسی دارد ننگ   کو در غم ایام نشیند دلتنگ

می خور تو در آبگینه با ناله چنگ   زان پیش که آبگینه آید بر سنگ

 

* * *

از جرم گل سیاه تا اوج زحل   کردم همه مشکلات کلی را حل

بگشادم بندهای مشکل به حیل   هر بند گشاده شد بجز بند اجل

 

* * *

با سرو قدی تازه‌تر از خرمن گل   از دست منه جام می و دامن گل

زان پیش که ناگه شود از باد اجل   پیراهن عمر ما چو پیراهن گل

 

 

ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم   وین یکدم عمر را غنیمت شمریم

فردا که ازین دیر فنا درگذریم   با هفت هزار سالگان سر بسریم

 

* * *

این چرخ فلک که ما در او حیرانیم   فانوس خیال از او مثالی دانیم

خورشید چراغداران و عالم فانوس   ما چون صوریم کاندر او حیرانیم

 

* * *

برخیز ز خواب تا شرابی بخوریم   زان پیش که از زمانه تابی بخوریم

کاین چرخ ستیزه روی ناگه روزی   چندان ندهد زمان که آبی بخوریم

 

* * *

برخیزم و عزم باده ناب کنم   رنگ رخ خود به رنگ عناب کنم

این عقل فضول پیشه را مشتی می   بر روی زنم چنانکه در خواب کنم

 

* * *

بر مفرش خاک خفتگان می‌بینم   در زیرزمین نهفتگان می‌بینم

چندانکه به صحرای عدم مینگرم   ناآمدگان و رفتگان می‌بینم

 

* * *

تا چند اسیر عقل هر روزه شویم   در دهر چه صد ساله چه یکروزه شویم

در ده تو بکاسه می از آن پیش که ما   در کارگه کوزه‌گران کوزه شویم

 

* * *

چون نیست مقام ما در این دهر مقیم   پس بی می و معشوق خطائیست عظیم

تا کی ز قدیم و محدث امیدم و بیم   چون من رفتم جهان چه محدث چه قدیم

 

* * *

خورشید به گل نهفت می‌نتوانم   و اسراز زمانه گفت می‌نتوانم

از بحر تفکرم برآورد خرد   دری که ز بیم سفت می‌نتوانم

 

* * *

دشمن به غلط گفت من فلسفیم   ایزد داند که آنچه او گفت نیم

لیکن چو در این غم آشیان آمده‌ام   آخر کم از آنکه من بدانم که کیم

 

* * *

مائیم که اصل شادی و کان غمیم   سرمایه‌ی دادیم و نهاد ستمیم

پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم   آئینه‌ی زنگ خورده و جام جمیم

 

 

من می نه ز بهر تنگدستی نخورم   یا از غم رسوایی و مستی نخورم

من می ز برای خوشدلی میخوردم   اکنون که تو بر دلم نشستی نخورم

 

* * *

من بی می ناب زیستن نتوانم   بی باده کشید بارتن نتوانم

من بنده آن دمم که ساقی گوید   یک جام دگر بگیر و من نتوانم

 

* * *

هر یک چندی یکی برآید که منم   با نعمت و با سیم و زر آید که منم

چون کارک او نظام گیرد روزی   ناگه اجل از کمین برآید که منم

 

* * *

یک چند بکودکی باستاد شدیم   یک چند به استادی خود شاد شدیم

پایان سخن شنو که ما را چه رسید   از خاک در آمدیم و بر باد شدیم

 

* * *

یک روز ز بند عالم آزاد نیم   یک دمزدن از وجود خود شاد نیم

شاگردی روزگار کردم بسیار   در کار جهان هنوز استاد نیم

 

* * *

از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن   فردا که نیامده ست فریاد مکن

برنامده و گذشته بنیاد مکن   حالی خوش باش و عمر بر باد مکن

 

* * *

ای دیده اگر کور نی گور ببین   وین عالم پر فتنه و پر شور ببین

شاهان و سران و سروران زیر گلند   روهای چو مه در دهن مور بین

 

* * *

برخیز و مخور غم جهان گذران   بنشین و دمی به شادمانی گذران

در طبع جهان اگر وفایی بودی   نوبت بتو خود نیامدی از دگران

 

* * *

چون حاصل آدمی در این شورستان   جز خوردن غصه نیست تا کندن جان

خرم دل آنکه زین جهان زود برفت   و آسوده کسی که خود نیامد به جهان

 

* * *

رفتم که در این منزل بیداد بدن   در دست نخواهد بر خنگ از باد بدن

آن را باید به مرگ من شاد بدن   کز دست اجل تواند آزاد بدن

 

 

 

رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین   نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین

نه حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین   اندر دو جهان کرا بود زهره این

 

* * *

قانع به یک استخوان چو کرکس بودن   به ز آن که طفیل خوان ناکس بودن

با نان جوین خویش حقا که به است   کالوده و پالوده هر خس بودن

 

* * *

قومی متفکرند اندر ره دین   قومی به گمان فتاده در راه یقین

میترسم از آن که بانگ آید روزی   کای بیخبران راه نه آنست و نه این

 

* * *

گاویست در آسمان و نامش پروین   یک گاو دگر نهفته در زیر زمین

چشم خردت باز کن از روی یقین   زیر و زبر دو گاو مشتی خر بین

 

* * *

گر بر فلکم دست بدی چون یزدان   برداشتمی من این فلک را ز میان

از نو فلکی دگر چنان ساختمی   کازاده بکام دل رسیدی آسان

 

* * *

مشنو سخن از زمانه ساز آمدگان   می خواه مروق به طراز آمدگان

رفتند یکان یکان فراز آمدگان   کس می ندهد نشان ز بازآمدگان

 

* * *

می خوردن و گرد نیکوان گردیدن   به زانکه بزرق زاهدی ورزیدن

گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود   پس روی بهشت کس نخواهد دیدن

 

* * *

نتوان دل شاد را به غم فرسودن   وقت خوش خود بسنگ محنت سودن

کس غیب چه داند که چه خواهد بودن   می باید و معشوق و به کام آسودن

 

* * *

آن قصر که با چرخ همیزد پهلو   بر درگه آن شهان نهادندی رو

دیدیم که بر کنگره‌اش فاخته‌ای   بنشسته همی گفت که کوکوکوکو

 

* * *

از آمدن و رفتن ما سودی کو   وز تار امید عمر ما پودی کو

چندین سروپای نازنینان جهان   می‌سوزد و خاک می‌شود دودی کو

 

از تن چو برفت جان پاک من و تو   خشتی دو نهند بر مغاک من و تو

و آنگاه برای خشت گور دگران   در کالبدی کشند خاک من و تو

 

* * *

می‌خور که فلک بهر هلاک من و تو   قصدی دارد بجان پاک من و تو

در سبزه نشین و می روشن میخور   کاین سبزه بسی دمد ز خاک من و تو

 

* * *

از هر چه بجر می است کوتاهی به   می هم ز کف بتان خرگاهی به

مستی و قلندری و گمراهی به   یک جرعه می ز ماه تا ماهی به

 

* * *

بنگر ز صبا دامن گل چاک شده   بلبل ز جمال گل طربناک شده

در سایه گل نشین که بسیار این گل   در خاک فرو ریزد و ما خاک شده

 

* * *

تا کی غم آن خورم که دارم یا نه   وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه

پرکن قدح باده که معلومم نیست   کاین دم که فرو برم برآرم یا نه

 

* * *

یک جرعه می کهن ز ملکی نو به   وز هرچه نه می طریق بیرون شو به

در دست به از تخت فریدون صد بار   خشت سر خم ز ملک کیخسرو به

 

* * *

آن مایه ز دنیا که خوری یا پوشی   معذوری اگر در طلبش میکوشی

باقی همه رایگان نیرزد هشدار   تا عمر گرانبها بدان نفروشی

 

* * *

از آمدن بهار و از رفتن دی   اوراق وجود ما همی گردد طی

می خورد مخور اندوه که فرمود حکیم   غمهای جهان چو زهر و تریاقش می

 

* * *

از کوزه‌گری کوزه خریدم باری   آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری

شاهی بودم که جام زرینم بود   اکنون شده‌ام کوزه هر خماری

 

* * *

ای آنکه نتیجه‌ی چهار و هفتی   وز هفت و چهار دایم اندر تفتی

می خور که هزار بار بیشت گفتم   باز آمدنت نیست چو رفتی رفتی

 

ایدل تو به اسرار معما نرسی   در نکته زیرکان دانا نرسی

اینجا به می لعل بهشتی می ساز   کانجا که بهشت است رسی یا نرسی

 

* * *

ای دوست حقیقت شنواز من سخنی   با باده لعل باش و با سیم تنی

کانکس که جهان کرد فراغت دارد   از سبلت چون تویی و ریش چو منی

 

* * *

ای کاش که جای آرمیدن بودی   یا این ره دور را رسیدن بودی

کاش از پی صد هزار سال از دل خاک   چون سبزه امید بر دمیدن بودی

 

* * *

بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی   سرمست بدم که کردم این عیاشی

با من بزبان حال می گفت سبو   من چو تو بدم تو نیز چون من باشی

 

* * *

بر شاخ امید اگر بری یافتمی   هم رشته خویش را سری یافتمی

تا چند ز تنگنای زندان وجود   ای کاش سوی عدم دری یافتمی

 

* * *

بر گیر پیاله و سبو ای دلجوی   فارغ بنشین بکشتزار و لب جوی

بس شخص عزیز را که چرخ بدخوی   صد بار پیاله کرد و صد بار سبوی

 

* * *

پیری دیدم به خانه‌ی خماری   گفتم نکنی ز رفتگان اخباری

گفتا می خور که همچو ما بسیاری   رفتند و خبر باز نیامد باری

 

* * *

تا چند حدیث پنج و چار ای ساقی   مشکل چه یکی چه صد هزار ای ساقی

خاکیم همه چنگ بساز ای ساقی   بادیم همه باده بیار ای ساقی

 

* * *

چندان که نگاه می‌کنم هر سویی   در باغ روانست ز کوثر جویی

صحرا چو بهشت است ز کوثر گم گوی   بنشین به بهشت با بهشتی رویی

 

* * *

خوش باش که پخته‌اند سودای تو دی   فارغ شده‌اند از تمنای تو دی

قصه چه کنم که به تقاضای تو دی   دادند قرار کار فردای تو دی

 

در کارگه کوزه‌گری کردم رای   در پایه چرخ دیدم استاد بپای

میکرد دلیر کوزه را دسته و سر   از کله پادشاه و از دست گدای

 

* * *

در گوش دلم گفت فلک پنهانی   حکمی که قضا بود ز من میدانی

در گردش خویش اگر مرا دست بدی   خود را برهاندمی ز سرگردانی

 

* * *

زان کوزه‌ی می که نیست در وی ضرری   پر کن قدحی بخور بمن ده دگری

زان پیشتر ای صنم که در رهگذری   خاک من و تو کوزه‌کند کوزه‌گری

 

* * *

گر آمدنم بخود بدی نامدمی   ور نیز شدن بمن بدی کی شدمی

به زان نبدی که اندر این دیر خراب   نه آمدمی نه شدمی نه بدمی

* * *

گر دست دهد ز مغز گندم نانی   وز می دو منی ز گوسفندی رانی

با لاله رخی و گوشه بستانی   عیشی بود آن نه حد هر سلطانی

* * *

گر کار فلک به عدل سنجیده بدی   احوال فلک جمله پسندیده بدی

ور عدل بدی بکارها در گردون   کی خاطر اهل فضل رنجیده بدی

* * *

هان کوزه‌گرا بپای اگر هشیاری   تا چند کنی بر گل مردم خواری

انگشت فریدون و کف کیخسرو   بر چرخ نهاده ای چه می‌پنداری

* * *

هنگام صبوح ای صنم فرخ پی   برساز ترانه‌ای و پیش‌آور می

کافکند بخاک صد هزاران جم و کی   این آمدن تیرمه و رفتن دی

صفحه قبل

نظرات 1 + ارسال نظر
مسعود استقلالی دوشنبه 11 مهر 1384 ساعت 07:55 ب.ظ http://shomakher.blogfa.com

سلام میبینم دوباره اومدی .خوشحالنژم دوباره میبینمت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد