بزرگترین وبلاگ تخصصی ، تفریحی ایرانیان

بزرگترین وبلاگ تخصصی ، آموزشی و تفریحی ایرانیان

بزرگترین وبلاگ تخصصی ، تفریحی ایرانیان

بزرگترین وبلاگ تخصصی ، آموزشی و تفریحی ایرانیان

داستان دیوانگی عشق

یک روز عشق

در زمان های بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود،فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند، آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند. روزی همه فضایل و تباهی ها دور هم جمع شدند، خسته تر و کسل تر از همیشه. ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: ((بیائید یک بازی کنیم مثلا قایم باشک.)) همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد، من چشم می گذارم، من چشم می گذارم و از آنجائی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی بگردد، همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.
دیوانگی جلو درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن... یک... دو... سه... همه رفتند تا جائی پنهان شوند!
لطافت، خود را به شاخ ماه آویزان کرد. خیانت، داخل انبوهی از زباله ها پنهان شد. اصالت، در میان ابرها مخفی گشت. هوس، به مرکز زمین رفت. طمع، داخل کیسه که خودش دوخته بود مخفی شد.
و دیوانگی مشغول شمردن بود، هفتاد و نه... هشتاد... هشتاد و یک. همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمی توانست تصمیم بگیرد و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است. در همین حال دیوانگی به پایان شمارش رسید. نود و پنج... نود و شش... نود و هفت. هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و در بین یک بوته گل رز پنهان شد. دیوانگی فریاد زد دارم میام و اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود، زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جائی پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.
دروغ ته دریاچه، هوس در مرکز زمین، یکی یکی همه را پیدا کرد، به جز عشق. او از یافتن عشق، ناامید شده بود.
حسادت در گوش هایش زمزمه کرد، تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او پشت بوته گل رز است. دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد و دوباره و دوباره تا با صدای ناله ای متوقف شد، عشق از پشت بوته بیرون آمد با دست هایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد. شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جائی را ببیند. او کور شده بود.
دیوانگی گفت: ((من چه کردم من چه کردم، چگونه می توانم تو را درمان کنم.)) عشق پاسخ داد: ((تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کاری بکنی، راهنمای من شو.)) و اینگونه است که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست

نظرات 1 + ارسال نظر
کمال جمعه 4 آذر 1384 ساعت 02:56 ب.ظ

خیلی زیبا بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد