بزرگترین وبلاگ تخصصی ، تفریحی ایرانیان

بزرگترین وبلاگ تخصصی ، آموزشی و تفریحی ایرانیان

بزرگترین وبلاگ تخصصی ، تفریحی ایرانیان

بزرگترین وبلاگ تخصصی ، آموزشی و تفریحی ایرانیان

داستان یک مرگ

همه چیز واسم تار بود . چشمام رو باز کردم . گیج بودم.
یه خورده در مورد اتفاقات دیشب فکر کردم یادم اومد یه دعوای حسابی با مامان و بابا کردم .
سر چی بود یادم نمیومد .
اومدم تو اتاق و نشستم پای کامپیوتر. اصلا یادم نمیومد کی خوابم برده بود.
یاد غزل افتادم که فکر میکردم بهترین دوست روی زمینه هفته پیش با هم دعوا کردیم
اونم هرچی فحش بلد بود بهم گفت
اصلا فکرش رو هم نمیکردم کسی رو که اینقدر دوسش داشتم اینجوری تو روم واسته و هرچی از دهنش در اومد رو بهم بگه
به خاطر همین تو این هفته حالم خیلی خراب بود .
اصلا حال بلند شدن نداشتم . از یه طرف گشنه بودم از یه طرف هم دلم نمیخواست برم آشپزخونه که مامان رو ببینم .
نزدیکای ناهار بود بوی ناهار همه جای خونه رو گرفته بود خواستم چشمم رو ببندم که یه دفعه در اتاقم باز شد مامان بود .
اومده بود از توی اتاقم چیزی برداره منم اصلا به روی خودم نیوردم و خودمو زدم به خواب .
مامان هم یه نگا به من انداخت و بدون اینکه متوجه چیزی بشه رفت
همین جوری که با خودم کلنجار میرفتم که پاشم برم بیرون
صدای خواهرم رو شنیدم که از هال صدام میزد
خواستم بازم محل نذارم دیدم دیگه نمیتونم تحمل بکنم گفتم هان ؟
ولی مثل اینکه صدامو نشنیده بود یه بار دیگه صدام زد داد زدم هاااااااااااان ؟؟؟؟
ولی در کمال تعجب دیدم بازم داره صدام میکنه
گفتم الان میرم تو هال و حسابی حالشو میگیرم
تو همین فکرا بودم که دیدم اومد در اتاقمو باز کرد
پاشدم نشستم گفتم هان ؟؟
دیدم دوباره بدون اینکه بهم توجه کنه اومد بالای سرم وشروع کرد صدا کردن من
سرمو بر گردوندم
دیدم خودم رو تخت خوابیدم
و اون داره هی منو تکون میده
نمیدونم چرا اصلا تعجب نکرده بودم
گفتم بی مزه حالا ناهار چی داریم
رنگش سفید شده یه جیغ بلند کشید و رفت .
دیدم با مامان برگشت
خواستم داد و فریاد بکنم دلم به حال مامان سوخت گفتم معذرت میخوام
ولی دیدم اصلا بهم توجه نکرد
پتو رو زد کنار
یه دفعه هردوتاشون جیغ کشیدن
از جیغ اونا وحشت کردم
بر گشتم دیدم رو تخت خوابیدم
ولی چرا این همه خون ازم رفته ؟
رگ دستم هم پاره بود و یه تیکه خون اونجا لخته شده بود ....
خدای من ... اون یعنی کیه ؟ از کجا اومده ؟؟؟
بابا اومد ؛ اونم با چه حالی !
من هنوز گنگ بودم حس میکردم یه اتفاق بدی افتاده ولی هرچی فکر میکردم چیزی به خاطرم نمیومد .
حالا اورژانس هم اومده بود .
کی حالش بد شده بود ؟
مامان هر چند دقیقه از هوش میرفت
خونمون پر شده بود از همسایه ها .
حتی عشق منم اومده بودم !
یه گوشه تنها واستاده بود چشماش پر اشک بود هر چند ثانیه یه قطره سر میخورد
پایین و سریع اشکاشو پاک میکرد
رفتم جلو و گفتم به به ! غزل خانم چه عجب ! اون روز که هرچی خواستی بهم گفتی رو یادت هست ؟
به حرفام توجه نمیکرد فقط زل زده بود به اتاق من .
حدس میزدم جوابمو نده .
دیدم اون دو نفر که از اورژانس اومده بودن یه بنده خدایی که یه پارچه سفید روش کشیده بودنو بردن .
نمیدونم چرا ولی یه حسی بود که داشت منو با اونا میبرد همینطوری که داشتم با اونا میرفتم دلم به حال غزل سوخت
یه شب گذشت
با خودم میگفتم این چه مسخره بازی هایی که دارن سره من میارن
اصلا یادم نمیاد چه جوری اومده بودم تو سردخونه .
اونجا پر مرده بود ولی خوبیش این بود که چندتا دوست پیدا کردم ولی مثه غزل نبودن ....
رفته بودم قبرستون
همیشه از قبرستون متنفر بودم مخصوصا از بچگی از آدمایی که پا میذاشتن رو قبرها حالمو بهم می زد
چقدر فامیل و آشنا !
از دوستای مدرسه تا هم محلی ها حتی ماندانا ,
از هنرجو های أقای بدر .... حتی أقای بدر !
همشون ناراحت بودنو داشتن گریه میکردن.
کی فوت کرده ؟؟؟
ولی چرا دوستای مدرسه و بچه محل ها اومده بودن؟
دیدم مامان و خواهرم از همه بدتر دارن خودشونو به زمین میزنن.
دو نفر محکم مامان رو گرفته بودن بابا هم یه دسمال گرفته بود رو صورتش.
خیلی ناراحت شدم خیلی کنجکاو شده بودم که ببینم اونیکه گذاشتنش رو زمینو همه واسش دارن گریه میکنن کیه.
آروم آروم رفتم جلو
جالب بود که کسی به من توجه نمیکرد .
ملافه رو کنار زدم یه دفعه زهره ترک شدم .....
خودم بودم
صورتم چقدر پیرو خسته بود.
باورم نمیشد یعنی من مرده بودم ؟؟؟
یعنی تمام این مراسم به خاطر من بود ؟ داد زدم آهای من اینجام سالم و سر حال …
ولی کسی جوابمو نداد .
کم کم داشت باورم میشد مردم ولی اگه من مردم چه جوری اینجا واستادم ؟
یواش یواش یه چیزایی از اون شب کذایی داشت یادم میومد .
بعد از اون دعوا اومدم تو اتاق ؛
کامپیوترو روشن کردم .
شروع کردم به نوشتن آخرین جملات واسه وبلاگم
آخه همدرد من وبلاگم بود بعد بدون اینکه کامپیوتر رو خاموش کنم یه تیغ از تو کمدم بر داشتمو ؛
رگ دستمو زدم بعد رفتم توی تخت خوابیدم …
از ترس نمیدونستم چی کار کنم .
شاهد دفن خودم بودم و این خیلی وحشتناک بود
تو اون همهمه جیغ و داد
جسدمو گذاشتن توی قبر .
یه دفعه تکون وحشتناکی خوردم حس کردم یکی منو میکشه توی قبر .
هر کاری هم میکردم نمیتونستم مقاومت کنم .
افتادم توی قبر
جیغ میکشیدم
از همه کمک میخواستم
التماس میکردم
منو بکشن بیرون
اما فایده نداشت
مثل بید می لرزیدم خیلی سردم شده ؟؟؟ مثه همیشه سردمه ... اما این سرما با اون سرما فرق داشت
فایده نداشت هیچ کس صدامو نمیشنید .
خاک رو شروع کردن تو ریختن تو قبر
هرچی سعی کردم بپرم بیرون نشد
یواش یواش کامل رفتم توی خاک
سرم زیره یه عالمه خاک بود اما با این همه خاک احساس خفه شدن نداشتم ... عجیبه ...
دیگه هیچ صدایی نمیشنیدم نه صدای جیغی نه صدای گریه ای …
خیلی سردمه
فکر کنم الان باید شب شده باشه
خیلی میترسم
من همیشه از شبای قبرستون میترسم ...
ای کاش
از همین الان دلم واسه مامان بابا واسه خواهرم واسه دوستام واسه افروز ... واسه غزل...واسه سحر...ماندانا...
المیرا ...مهتاب ... چقدر تنگ شده.
راستی اینجا چرا اینقدر سرده؟
یه صداهایی میشنوم .خیلی نزدیک شده…
مامانم اروم صدام میکنه ... با همون متانت همیشه ...
هیوا ؟؟؟
بلند شو , کلاست دیر شد ....
وای من که مرده بودم ..

نظرات 3 + ارسال نظر
علی چهارشنبه 5 اسفند 1383 ساعت 10:52 ق.ظ http://shhacker.blogsky.com

لطفا به ما لینک بدهید ما هم به شما لینک میدهیم

احمدرضا از دیار عشق چهارشنبه 5 اسفند 1383 ساعت 07:48 ب.ظ http://www.ahmadreza33.blogsky.com

سلام لطفا وبلاگ منو با این آدرس لینک کن:
ahmadreza33.blogsky.com
منم تو این بلاگ جدید تو رو لینک کردم

فرشید پنج‌شنبه 6 اسفند 1383 ساعت 07:39 ق.ظ

سلام ف ف پسر حال چنده یه مدت ندیدمت به من حتما سر بزن راستی یه کار دیگه حالا که این خوندی زود به من زنگ بزن درباره خودت است

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد